نیلوفرمرداب

گل نیلوفر در مرداب می روید تا همه بدانند که در سختی ها باید زیباترین ها را بیافرینند...

نیلوفرمرداب

گل نیلوفر در مرداب می روید تا همه بدانند که در سختی ها باید زیباترین ها را بیافرینند...

یه بچه کوچولو!!!

عروسک قشنگ من قرمز پوشیده ، تو رختخواب مخمل آبی خوابیده

یه روز مامان رفته بازار اونو خریده ، قشنگ تر از عروسکم هیچ کس ندیده

 

کاش می شد دوباره بر می گشتم به دنیای کودکی...باز می شدم همون دختر بچه ی تپل و بامزه و خوش تیپ که همیشه رنگ لباساش و جوراباش و گل سراش با هم ست بود...

 

عروسک من چشماتو وا کن ، وقتی که شب شد اون وقت لالا کن

بیا بریم توی حیاط با من بازی کن ، توپ بازی و تاب بازی و طناب بازی کن

 

دوباره بشم یه بچه صاف و صادق و بی غل و غش ، عین همه ی بچه ها...

 

پیشی پیشی ملوسم ، می خوام تو رو ببوسم

مامانم نمی زاره ، خدایا این چه کاره

 

بازم همه ی دغدغه های فکریم بشه بازی کردن و اینور و اونور دویدن...

 

می گم مامان پیشی تمیزه ، برای من خیلی عزیزه

بزار تا اونو ببوسم ، پیشی خوبه پیشی ملوسه

 

بازم با کوچکترین چیزی گریه م بگیره و دو دقیقه بعد یادم بره که چی شده و از ته دلم بخندم...

 

یه توپ دارم قل قلیه ، سرخ و سفید و آبیه

 

بازم تا یه کار کوچولو می کنم از ترس  اینکه مامانم دعوام کنه بدوم برمیه جا قایم شم که مثلا منو پیدا نکنه...بازم بتونم خیلی راحت وقتی از چیزی می ترسم و ناراحتم برم تو بغل بابام و خودمو براش لوس کنم تا اونم قربون صدقه م بره...

 

می زنم زمین هوا می ره ، نمی دونی تا کجا می ره

 

بازم برم تو حیاط خونمون و با دوچرخه م هی دور بزنم...هی دور بزنم

 

من این توپو نداشتم ، مشقامو خوب نوشتم

 

وقتی عصبانی می شم و می خوام فحش بدم ، بدترین حرفی که از دهنم در میاد (بچه بد) باشه...تا یکی رو می بینم که همسن و سال خودمه ، بدوم و باهاش دوست شم...بازم شاد باشم...غمو نفهمم...نگرانی و ترسو درک نکنم...خوشیام از ته دلم باشه...بازم...

 

بابام بهم عیدی داد‌ ، یه توپ قل قلی داد

 

شاید هنوزم بچه ام...اما نه عین یه بچه کوچولوی واقعی...هنوزم از ته دلم می خندم اما معنیه ترس و نگرانی رو می فهمم...هنوزم وقتی کسی رو می بینم ، اول یه لبخند بهش می زنم و بعد باهاش دوست می شم...اما دیگه نمی تونم زیاد اعتماد کنم...سخته که بخوام از ته دل شاد باشم...دیگه فحشم بچه ی بد نیست...فقط می تونم خودمو کنترل کنم که این فحشای قشنگی که یاد گرفتمو زیاد به زبون نیارم !!...فکر می کنم هنوز بین بچگی و بزرگی موندم...

من می خوام یه بچه کوچولوی سرتق و گامبو و بامزه باشم...من بزرگ شدنو دوست ندارم...

الانم می خوام عین یه دختر بچه تپلیه اخمو پاهامو بکوبونم زمین و بگم: من می خوام بچه باشم...یه بچه کوچولو!!!

 

 

نظرات 22 + ارسال نظر
مرجان سه‌شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:40 ب.ظ http://anemone.blogsky.com

دل همه ما واسه بچگیهامون تنگ شده ... همه دلشون میخواد بچه باشن مثل بچه ها ... شاید واسه همینه که گاهی مثل بچه ها خودشونو به بی خیالی میزنن .. بلکه باعث بشه غصه هاشون یادشون بره

:( یادش به خیر

یادش یخیر...
من انقد بد اخلاق بودم تو بچگیم...ولی شیطونم بودم :))))

وقتی بچه ای هیچ دغدغه فکری نداری...این میشه آرامش...

یوسف سه‌شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:33 ب.ظ http://littlestar.persianblog.ir

سلام نیلو جون خوبی؟؟..
هنوزم می شه بزرگ بود اما کودکانه زیست..زیادم سخت نیس!.. :)
فکرتو مشغول نکن..به نظرم دوستی وجود نداره که بتونی بهش کامل اعتماد کنی!!..وقتی خدا هست چه نیازی به رفیق هست؟!.. ؛)
همن الان برو دوچرخه سواری و اون شعرهای کودکانه رو زیر لب زمزمه کن..هیچ اتفاقی نیفتاده..همه چیز عادیه..ماییم که پیچیده اش می کنیم..به هیچی فکر نکن جز آرامش...... :)

سلام یوسف جونم...
هنوزم بچه ام...هنوزم وقتی میرم پارک دوست دارم برم تاب بازی و سرسره بازی...هنوزم عروسک دوست دارم...
باشه...پس پیش به سوی آرامش :)))

آقا موشه سه‌شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:07 ب.ظ http://mushmushak.blogsky.com

سلام آره باهات موافقم
من حاضرم یک سوم عمرمو بدم ولی آرامش فکری داشته باشم بدونه نگرانی
بعضی وقتا انقد افکار درهم میاد تو سرم که دیونه میشم اعصابم به هم میریزه

بچگی ......... چه عالمی داره واسه خودش ولی اصلا دلم نمیخواد باز از اول بزرگ بشم باز دباره از اول نههههههه

آره درست میگی یه تجربه میشه ولی به قیمت نصف عمر آدم یه تجریه جبران ناپذیر
بی خیال همچی با زمان درست میشه یه روزی میاد که میگی خوب شد همینطوری شد دنیا یک جور نمیمونه توکل کن درست میشه
بی خیاااااااااااال
ببین قرار نشد هی غمنااااک بنویسیااااااا میگم نگین بیاد بخورتدااااااا (غششششششششششش) حالا مث جن پیداش میشه (خنده)

سلام..
منم که کلا دیوونه ام :))))))))))))

خب من دوست دارم فقط بچگی رو دوباره تجربه کم...نه بقیشو !!!

سعی می کنم...
اوکی...بی خیال...
مگه نگین آدم خواره؟....دختر به این گلی...خیلیم دلت بخواد...
بوسمولک واسه نگین
زبونمولکم واسه تو !!‌:))))))))))

شهرزاد چهارشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:49 ق.ظ

سلااااااااااااااااااااام عزیز دلم:
چه طوری؟؟؟؟؟؟؟؟
همه ی ما ادم بزرگیم در قالب بچه*#######*
___*##########*
__*##############
__################
_##################_________*###### ##
_##################_______*###########
__##################_____*#############
___#################*__################
____##################################
______########## بدو بیا که #######
_______#############################
________###########################
__________###### آپم ##########
___________*#####################
____________*##################
_____________*###############
_______________#############
________________##########
________________*########
_________________######
__________________####
__________________###
___________________#
بوس!!!!

سلاممممممممممممم

این قلب تو اه داریش میدی به من؟...

اومدم

بوس

بهار چهارشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:33 ق.ظ http://nashenase-hamdel.blogsky.com

بچگیمون. . . آره چه روزای خوبی بود. خیلی وقتا دلم هوای اون روزارو می کنه که از حوض خونمون می رفتم بالا و با اینکه قدم نمی رسید به سختی انگور می چیدم و همش فکر می کردم که آخه من کی قد می کشم ته هر وقت هر چی و می خوام به دیگرون آویزون نشم و بتونم خودم برای خودم چای بریزم. می دونی که من خیلی چای دوست دارم.

تو از اولشم شیطون بودی...
بله از علاقه بسیار شما به چایی خبر دارم...پارچ پارچ !!!
بهش بگو خیالت راحت باشه..فقط نمیدونم چرا شما همتون سکرتین ؟؟؟

بهار چهارشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:56 ق.ظ

دلیلش اینه که تجربه جدیدی بود و شاید چون هنوز نمی دونستم چی می خوام بنویسم و واکنش نزدیکانم و نمی تونستم پیش بینی کنم. اما حالا فرق می کنه. هم می دونم چی می نویسم. هم خیالم از بابت واکنش اطرافیانم راحته. سکرت مکرت خبری نیست. البته در مورد من

پس افشا گری کنم ؟؟‌:))))))))))))))))))

بنفشه چهارشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:36 ب.ظ

سلام
چطوری؟
سایتون سنگین شده خانوم خانوما
ابجی مابجی تعطیل دگه نه؟!!!


ایکاش میشد دوباره بچه باشیم
اونوقت من تو همون بچگی خودمو میکشتم که دیگه این روزای مزخرف بزرگی رو نبینم

دلم برات تنگ شده بود نیلو

سلام قربونت برم...
به خدا به مرجان گفتم بهت بگه...کامنتدونیت برای من باز نمیشه...
درستش کن عزیز دلم...
تو همیشه آبجیه منی...

این چه حرفیه؟...
اگه تو نبودی اونوقت تکلیف دل این آبجی کوچولو که الان خیلی گرفته و داره میترکه چی میشد؟...وقتی هستی خیالم راحته...

منم دلم برات تنگ شده...یه فکری به حال کامنتدونیت بکن

مهیار چهارشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:00 ب.ظ

دل منم برای بچگی تنگ میشه ولی این دلتنگی فایده ای نداره الان که جوونی جوری زندگی کن که مثل الان حسرت نخوری امیدوارم این دلتنگیت زود برطرف بشه وبشی نیلوفر همیشگی قرررررررررررررررربونت

امیدوارم...اما بچگی بهتر بود نه؟
قرررررررررررررررررررربون خودت :)))))))))))))))))

نیاز چهارشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:04 ب.ظ

سلام عزیزم
خوبی خوشکل خانوم؟؟
چه باحال...همه دوست دارن برگردن به دنیای بچگی....اما من خیلی دوست ندارم...من کلا حرکت به عقبو دوست ندارم....دوست دارم زودتر پیر بشم:دی
هیچیم به ادم نبرده....
دلم برات تنگ شده بود گلم
مواظب خودت و اون دل قشنگت باش
هوار تا بوس

سلام عزیزم...
تو خوبی بانو؟
خب..آرامشی که تو کودکی هست تو هیچ کدوم از مراحل زندگی نیست...به خاطر همین بچگی رو دوست دارم...به خاطر آرامشش...

منم همینطور...
تو هم مواظب خودت باش نازدار خانم...
بوسسسسسسسسسسسسسس

رضا مشتاق چهارشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:00 ب.ظ

نیلو اینارو بیخیال

من یه کامپیوتر گرفتم سرعتش خیلی پایین هست
میتونی یه زحمتی بکشی و مثله کامپیوتر خودت اینو راست و ریست کنی تا تکلیف من با این لگن مشخص بشه

باشه...بی خیال...

من الان دقیقا باید چیکار کنم رضا جان...
میدونی که من خیلی خبره ام در کامپیوتر...دوست داری با لگد درستش کنم یا مشت..به سره مودمت دوست داری چه بلایی بیارم...ببخشید...یعنی دوست داری مودمتو چجوری برات درست کنم؟ :))))))))

غریبه چهارشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:18 ب.ظ

سلام سلام

راستش نظر نیاز در بین تمام نظرات به نظرم ٬ قشنگتر اومد ! (عجب نظر تو نظری شد ! چشمولک)

اما از شوخی گذشته .. داشتم با خودم فکر میکردم که چقدر خوبه ماها لااقل یه دوران کودکیه زیبا و یا بقول تو با آرامش ٬ داشتیم که الان دلمون براش تنگ بشه ...

آخه کسانی هستن که حتی از دوران کودکی شون هم خاطرات خوشی به یاد ندارن تا به امید اون هم که شده ٬ بتونن رجوع به دوران کودکی شون رو توجیه کنند ... بازم خوشا به حال من ٬ خوشا به حال تو و خوشا به حال مااااا ... (!)

در نهایت باید بگم که من هم مثل نیاز ٬ علاقه زیادی به بازگشت ندارم .. چون زندگی بهم یاد داده که روندی بازگشت ناپذیر داره و برای عقب نموندن ازش ٬‌ راهی بجز همراهیش وجود نداره !

میدونی نیلووووو .. من میخوام دنیائی بسازم که برای برگردوندن آرامش به اون ٬ نیازی به احیاء دوران کودکی نباشه . من میخوام آرامش رو در زندگیم نهادینه کنم بجای اینکه در کوچه باغ های کودکیم ٬‌ به دنبال آثارش بگردم ٬ من میخوام ......... خوب دیگه بسه ٬ فکر کنم زیادی بحثم فلسفی شد ! بهتره هر چه زودتر کاسه کوزم رو جمع کنم ((-:

بقول آبجی مرجان * ختم جلسه !*

یا حق

سلام امینی...

عزیزم نیازو دست کم گرفتی؟... :))))))))

خوبه حالا کودکیمون با آرامش بوده...اگه نبود که نمی تونستیم آرزوی برگشتشو بکنیم...

خوش به حال ما !!

خب...خوش به حالتون که مفهوم دقیق زندگیو درک کردین...می دونی امین...خودم می دونم چرا اینطوری شدم..به خاطر اینکه احساس می کنم دارم درجا میزنم...به جلو نمیرم و این اعصابمو میریزه به هم...به یه تحول بزرگ احتیاج دارم که البته به فکرش هستم...

امین...از صمیم قلب آرزو میکنم بتونی زندگی رو که می خوای بسازی داداش خوبم...

برو دیگه..حکمتم صادر شد...زندگی آروم و زیبا در آینده ای که با دستای خودت ساخته شده !!!

یا حق

نعنا پنج‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:55 ق.ظ

کاش...کاش...کاش...
اینقدر کاش های دل خستم زیاد شده که به هیچکدوم دیگه فکر نمیکنم.
کاش میشد بچه بود و بچه موند.

کاش..
مال من خیلی زیاده نعنای مهربونم...
خوشحالم که به اینجا اومدی ...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:55 ق.ظ

زیتون آپید

اومدم :)

آسمونی پنج‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 02:36 ب.ظ http://www.ghorobpaizz.blogfa.com

سلام نیلوجونم.
مطلبت با این که همش دم از دوران کودکی میزد اما به نظم من شاد بودن به کوچک بودن نیست.
میدونی چیه؟؟؟
خیلی ها هم هستند با این که به خیال خودشون بزرگ شدن اما با یه حرکت کوچیک خیلی خودشون از اون دوران کوددکی که گفتی کوچک تر میکنن.
این همه دغدغه ی دل و خون دل خوردن فقط واسه بعضی از آدم کثیف و کثافتیه که با کاراشون باعث میشن که آدم حالش بگیره یاد کودکی کنه.....
به هر حال امیدوارم شاد باشی و جووون نه کودک.....
اما.....................
بالاخره غروب پاییز هم با کلی حرفهای جدید و خیلی تازه دوباره آپ شد.بیا و دنبال کن صحبتای غروب پاییز رو که حرفای تازه ای دارم واست.....حرفایی که از یه واقعیت پنهان صحبت میکنه.....اومدی نظر بده و انتقاد و پیشنهاد .
موفق باشی.

سلام عزیزم...
بالاخره اومدی؟...
همینطوره...خب...شاید به خاطر شاد بودن ایام کودیک انتقال به اون دوران رو دوست دارم :)))))))))))
مرسی...
حتما میام...حتما

آقا موشه شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:18 ق.ظ

نیلوووووووووووووووووووووو
خاک تو سرش مرجانو میگم وبشو خذف کرد رفت (گریه)
تو میگی بر میگرده ؟؟؟؟
به دلم افتاده بر میگرده

موشییییییییییییییییییییییییییییی
میاد دوباره...فقط نمی دونم چرا یه دفعه بدون خبر رفته...
فک کنم برگرده...البته خدا کنه :(

آقا موشه شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:19 ق.ظ

بچه تو هنوز تو عالم بچگی هستی بسه دیگه چقد آرامش میخوای بدو آپ کن
اعصاب ندارم دلم گرفته همش شدم مث اون عکسه دختره تو وبلاگم

باشه بابا چرا میزنی...آپ می کنم...

*+*+*سارا*+*+* شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:57 ق.ظ

سلااااااااااااااااااااااااااام نیل نیلی جون جون خودم
افرین نیلیییییییییییییییی
چه کار خوبی کردی عسلللللللللللللللللم
(این مطلبت رو میگما...........زیاد فک نکن...جاهای دیگه و کارای دیگه رو نمیگم)

سلام سار سار سارا جوننننننننن خوده خودممممممممممممم
مرسی اما بابت چی؟...
(سارا کدوم مطلبو میگی آیا؟ )

*+*+*سارا*+*+* شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:59 ق.ظ

تازشم....اومدم حالت رو بپرسم....نیلی جونم حالش خوبه؟
کیفش کوکه؟
خوش میگذره؟

تازشم...قربونت برم...حالم خیلی خوبه...خیلی...
تو خوبی؟..

بنفشه شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:10 ب.ظ

سلام
خوبی ابجی کوچیکه خانوم؟

گریییییییییییییییییییییییه
دیدی مرجان چیکار کرد؟!
اون که همه رو برای اینکار دعوا میکرد چرا؟؟


کامنت دونیمو درس کردم
بیا دیگه
منتظرتم

سلام عزیزم...
خوبم آبجی بزرگه...

دیدم...چی بگم آخه؟...
مرجان حتما از خودش یه خبری میده...نگران نباش...
اونم آبجی بزرگه ی منه...میدونه طاقت رفتنشو ندارم...میاد

چشم عزیزم...میام پیشت :)

نیکو شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:53 ب.ظ http://banoo-b.persianblog.ir

سلام نیلو فر جان
چی شده چرا همه نا راحتن چرا همه دارن وبلاگشون رو حذف می کنند از مر جان انتظار نداشتم !!!!!!!!!گریییییییییییییییییه

سلام نیکوی خوب و نیکو :)))
عزیزم...مرجان اومده...اگه آیدی داری یا کامنتدونیت تاییدیه بگو آدرس وبتو براش بزارم...

آقا موشه شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:50 ب.ظ

مرجان برگشتههههههههه
میگی نه بیا وب من
جییییییغغغغغغغغغغ

می دونستم میاد...

هوارررررررررررررررررر

تیده آ چهارشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:37 ب.ظ http://ghalb-yakhii.persianblog.ir

با این پستت منم بردی به دوران بشگی
کاش هیشوقت بزرگ نمیشدیم
امیدوارم لا اقل کودک درونم زنده بمونه همیشه

کودک درون ما همیشه زنده ست...فقط گاهی اوقات پر و بالشو میچینیم :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد