نیلوفرمرداب

گل نیلوفر در مرداب می روید تا همه بدانند که در سختی ها باید زیباترین ها را بیافرینند...

نیلوفرمرداب

گل نیلوفر در مرداب می روید تا همه بدانند که در سختی ها باید زیباترین ها را بیافرینند...

نامزدی!!!

سلامممممممممم

من اصن عین فرفره مشکل حل میکنم... .گفتم حالا یه چند روزی نیستم از دستم راحتینا... اما نشد دیگه، من همچنان در خدمتم

جونم براتون بگه دیروز ما رفتیم نامزدیه حوریا خانم(دوستم که گفتم نامزدیشه سه شنبه)...پرستو اومد خونه ما که با هم حاضر شیم بریم...ماشینم آورده بود که اول بریم گل بگیریم بعد بریم دنبال بچه ها بعدم بریم سالن...

ساعت شیش ما در اومدیم از خونه رفتیم اول بچه ها رو برداشتیم بعدم رفتیم گلو گرفتیم... ما پنج نفر تو ماشین پرستو بودیم... یعنی من و پرستو و سحر و بهنوش و مینا... از اون ورم ۴ تا دیگه از دوستامون(مریم و فاطمه و مرجان و نسیم) قرار بود با ماشین مریم بیان...

ما هم ساعت ۶ دیدیم اینا هنوز حاضر نیستن مراسمم از ساعت ۷ تا ۱۰ بود... بعد به اینا گفتیم شما خودتون بیاین ما هم خودمون میریم...آخه یکی نیست به ما بگه شماها که بلد نیستین چرا یه سوال نمیپرسین؟

ما رفتیم و جاتون خالی گم شدیم حالا وسط اتوبان می خوایم از مردم سوال کنیم اینا هم هی به من میگفتن بپرس بابایی از کجا باید بریم و اینا... منم شیشه رو داده بودم پایین کلمو کرده بودم از پنجره بیرون به ماشینا که میرسیدیم داد میزدم: آقا..آقااااااااااااااااااااا... ما از کجا بریم بابایی؟

خلاصه با یه مکافاتی رسیدیم اونجا... اگه بدونین این سحر و بهنوش و پرستو چه آبرویی از ما بردن...کیسه لباس بهنوشو گذاشته بودن رو میز، از اون ور میز میوه ها رو پرت میکردن تو کیسه بهنوش، میگفن برگشتنی راه دور باید یه چیزی بخوریم تو راه گشنمون نشه...

اینا انقد ادا بازی در آوردن که همه ما رو نگاه میکردن... منم که خندم بگیره دیگه مگه میتونم جلوی خودمو بگیرم... بلند بلند قهقهه میزدم اینا هم هی بیشتر مسخره بازی در میاوردن...

میدونین چیه ؟ اصن ماها نمیتونیم یه جا نریم خودمونو تابلو نکنیم...  فک کنم آبروی حوریا جلوی خانواده شوهرش رفت

بعدم که کلی قر دادیم و اینا...

برگشتنی هم دنبال ماشین عروس رفتیم انقد جیغو داد کردیم که گلومون گرفته بود... عروس دوماد تونستن همه رو قال بزارن الا ماشین ما و ماشین مریم اینا که چسبیده بهشون میرفتیم...

تو راه برگشتنم هی بابام زنگ میزد به من میگفت کجایی؟ ساعت یازده شد و فلان و زود بیا منتظرتیم 

حالا حدس بزنین من ساعت چند اومدم خونه؟؟؟؟....... ساعت ۱۵/۱۲ ... به افتخارم ..

خب اینم از نامزدی... آهان یه چیز دیگه... چون اینا دیروزبه من هر کاری میگفتن ،میگفتم ول کن و حال ندارم، به من لقب پیری دادن...

راستش به نظرم حوریا زود ازدواج کرد... من که خودم هنوز کلی برنامه دارم و فعلا دوست ندارم ازدواج کنم... حداقل تا وقتی که یه کم بیشتر تو درسام پیش برم و کارایی که می خوام رو انجام بدم... بار مسئولیت یه زندگی خیلی سخته اونم برای امثال من که در تنبلی استادیم...

خب خیلی حرف زدم... برم دیگه

فعلا بایییییی

برای نازنین ترین دوستم:

دلم می خواست قبولش میکردی... من همش منتظرم... باید باهات حرف بزنم... خیلی برام عزیزی... منتظرم نذار...

دعا کنید بیاد و اینا رو بخونه... گرچه امید ندارم که قبول کنه... دلم می خواد گریه کنم...

 دیدم نیاز تبریک گفته ،گفتم مگه من چیم کمتره؟

دوست خوب و نازنینم... امیدوارم زندگی مشترکت با خوبی و خوشی وشادی همراه باشه و به خوشبختیه واقعی برسی چون لایق بهترینایی

خیلی برام عزیزی...ولی فقط دلم می خواد عروسیت دعوتم نکنی...من می دونم و تو

 سلام

یه چند وقتی باید برم...یه سری مشکلات شخصی برام پیش اومده که چاره ای ندارم...دوست ندارم اینجا رو حتی برای یک روز ترک کنم اما انگار چاره ای نیست... سعی میکنم زود برگردم...اگه مشکلم زود حل شه که شاید چند روز نباشم اگرم دیر حل شه که مجبورم یه مدتی اینجا رو ترک کنم...

برام دعا کنین... امیدوارم وقتی برمیگردم شهرام عزیز هم یه خونه جدید ساخته باشه... منو فراموش نکنینا حتی اگه یه روز از اینجا دور بودم...

مواظب خودتون باشین

دوستون دارم خیلی زیاد

فعلا باییییییییی

یکی را دوست میدارم!!!

سلامممممممممممممم

آقا من یه کیفی میکنم وقتی میام اینجا کامنت جواب میدم خیلی خوبه هاا... بیخود نیست این بلاگ اسکایا اسباب کشی تو کارشون نیست

سه شنبه نامزدیه دوستمه...اصلا باورم نمیشه دوستام یکی یکی دارن میرن خونه بخت

امروز همش به دوران دبیرستان فکر میکردم...حوریا(همین عروس خانم )از همه بچه ها آرومتر بود... ساکت، مظلوم،آروم

حوریا و مهدی دو سه سالی هست با هم دوستن... حالا هم که ازدواج... عجب!!!!!!!

من یه دوستی داشتم که عاشق یه پسری شده بود... هر وقت منو میدید می خوند: یکی را دوست میدارم ولی افسوس او هرگز نمی داند...

امروز به یاد اون دوستم اون شعرو زمزمه میکردم... خیلی وقته ازش خبر ندارم... امیدوارم هر جا هست موفق باشه...

 

یکی را دوست میدارم

ولی افسوس، او هرگز نمیداند

نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من که

                                                         او را دوست میدارم

ولی افسوس

او هرگز نگاهم را نمی خواند

به برگ گل نوشتم من که

                                       او را دوست میدارم

ولی افسوس

او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند

به مهتاب گفتم ای مهتاب

سر راهت به کوی او سلام من را رسان و گو که

                                                                او را دوست میدارم

ولی افسوس

یکی ابر سیه آمد ز ره روی ماه تابان را بپوشانید

صبا را دیدم و گفتم، صبا دستم به دامانت

بگو از من به دلدارم که

                               او را دوست میدارم

ولی افسوس

ز ابر تیره برقی جست و قاصد را میان ره بسوزانید

کنون وامانده از هر جا دگر با خود کنم نجوا

یکی را دوست میدارم

ولی افسوس

                            او هرگز نمیداند!!!!!!!!!!!!!!!!

 

بیچاره شاعر این شعره به هر چی متوسل شد نتونست به معشوقش بگه دوسش داره...

دوست منم به عشقش نرسید

فعلا باییییییییییییییییی  

                        

یادتونه برنامه شب شیشه ای رضا صادقی رو آورد نیاز چقدر ابراز احساسات کرد؟... دیشب بهرام رادان رو آورده بودن ولی من نتونستم ابراز احساسات کنم... نه که پدر محترم یه مقدار رو آقایونی که من ازشون خوشم میاد حساسن، ابراز احساساتم در گلو خفه شد...

بهرام رادانو دوست دارم چون به نظرن خیلی مسلط بازی میکنه و توی فیلماش یه آدمه عصیان گره...از ظاهرشم بدم نمیاد هپلیه

حالا دیشب هی می خواستم جلو بابام به روم نیارم همه زنگ میزدن خبر بدن که بزن کانال پنج، بهرامو آوردن(همه از علاقه من با خبرن )... هر بارم تلفن زنگ میزد بابام یه نگاه به من میکرد بعد گوشیو ور میداشت... فکر کنم سه، چهار نفری زنگ زدن بهم...به قول این مجری بی ادبه(فرزاد حسنی)فک کن...

وبلاگ شهرامو هک کردن...شهرام عزیزم...منتظر خونه جدیدت هستیم... نه فقط من که خیلیای دیگه وقتی وارد نت میشدن اولین کارشون اومدن به خروس بی محل بود... دلمون نمی خواد دوست عزیزمونو از دست بدیم... منتظرتم