¤ ملیحه و دخمله نازش (رومینا بانو!!) ۵شنبه اومده بودن خونمون!!! الهی من قربونت بشم که انقد تو ناز شدی بچه!! گزیده ای از اشعاری رو که من در روز ۵شنبه و جمعه برای رومینا خانم می خوندم رو براتون می نویسم فقط لطفا با ریتم بخونین!!...*الهی من فدات شم ، فدای اون چشات شم ، فدای اون لبات شم ، فدای اون ادات شم ، فدای اون گوشات شم ، فدای گریه هات شم ، فدای خنده هات شم!!!...* وای خدا عشقِ من ، وای خدا عمرِ من ، وای خدا جونِ من...
¤ بالاخره جلد آخر کتاپ هری پاترو هم خوندم...آخی...طفلی فرد که مرد...بیچاره جرج که دیگه داداش دو قلو نداره... تازه کلیم ناراحت شدم که انقد به این اسنیپ بخت برگشته فحش دادم و دعا کردم به زمین گرم بخوره!!...خوب به من چه!!...فک میکردم آدم بدیه!! تازه بیچاره بچه ی اون دو تا زوج جوون که به دنیا نیومده یتیم شد!!...یکی بیاد منو واسه این اتفاقای بد دلداری بده!!..البته آخرش که هری سه تا بچه زایید!! یعنی هری زحمتو کشید و جینی زایید خوب بود!!
یادمه جلد اول هری پاترو که خوندم با خودم گفتم کاش ماها هم جادوگر بودیم و تو مدرسه اینا درس می خوندیم!!!والا به خدا!..همش ۷ تا کلاس بیشتر نمی خونن و همشونم میشن تحصیل کرده!!! تازه فک کن...همه کارارو با جادو انجام میدن...مث منه بدبخت لازم نیست هی گردگیری کنن و جارو بکشن!همه ی این کارا رو با دو تا ورد و یه چوبدستی انجام میدن...تازه میتونن با جارو پروازم بکنن!!...تازه میتونن تا پیش ستاره ها برن!!(این دیگه خیلی مسخره ست!!)..هی هی هی...خدا بده شانس!!
¤ دیروز به محض رفتن رومینا جون ، مینو جون اومد!!!...آخی...چقد این دو تا بچه رو دوست دارم!!
¤ دیشب نمکم زده بود بالا هی جلوی مامانم ایناراه میرفتم و مسخره بازی در میاوردم!! اونا هم میخندیدن...فک کنم چند وقته زیاد جدی بودم ، عقده ای شده بودم!!
¤ نازنین خیلی خوب بلده ابراز محبت کنه اما من...درسته نمیتونم زبونی بگم اما وقتی که بعضی اوقات مامان و بابامو بغل میگیرم و دستشونو بوس میکنم ، حتما میفهمن که خیلی دوسشون دارم نه؟
¤ انقد دلم شیطونی می خواد...خیلی وقته که نتونستم آتیش بسوزونم!! آخه فرصت نشده...جدا خیلی دلم شلوغ بازی می خواد...امیدورام تو عروسی که در پیش داریم فرصتش دست بده!!
¤ چند روز پیش مامانم وایساده بود تو اتاق و پنجره هم باز بود...منم یهو اومدم تو اتاق و از پشت سرش یه دفعه گفتم پخخخخخخخخخخخخخخخ...مامانم از ترس یه جیغ بلند کشید که صداش توی تراس پایینی پیچید!!...یه ساعت بعدش من جلوی میز کامپیوتر خم شده بودم و طیق معمول داشتم مهندسی میکردم که مامانم یواش اومد تو اتاق و از پشت سرم گفت پخخخخخخخخخخخخ...منو میگی ..
پ.ن: شرمنده که ایندفعه انقد از این شکلکا استفاده کردم...
وحشتناکه!! و شرم آور!!
دیروز از شهرزاد یه کتاب گرفتم به اسم حلقه ی حمایت شاهزاده خانم سلطانه ...به قدری این کتاب منو گرفته بود که یه کله نشستم پاش و توی ۴ - ۵ ساعت تمومش کردم!!
کتاب ، داستان واقعیه زندگیه زنهای آل سعود که در عربستان سعودی زندگی می کنند ، بود...نویسنده ی این کتاب ، جین ساسون ، در سال ۱۹۸۳ با سلطانه آل سعود آشنا شده و شرح زندگینامه ی این شاهزاده خانم سعودی رو نوشته...احساس خشم و نفرتی که سلطانه از مردهای سعودی (منهای شوهرش) داشته...البته اسامی این کتاب به خاطر اینکه مشکلی برای این زن پیش نیاد تغییر یافته...این کتاب جلد دوم کتاب شاهزاده خانم هست...
سلطانه آل سعود مانند زنان دیگر سعودی از وقتی که به دنیا اومد و بزرگ شد با ظلمی که مردان خاندان سعودی به زنها می کردند ، آشنا شد...مردانی که خلقت زنان را فقط به خاطر سه چیز می دونستند : ۱) ارضای نیازهای ج.ن.س.ی مردان... ۲) خدمت کردن به مردان... ۳) آوردن فرزند برای مردان!!!
زنان خاندان آل سعود شاید اگر خیلی خوشبخت بودند می تونستند چند سالی تحصیل کنند!!...بعد از اون ، اونها رو وادار به ازدواج با مردانی می کردند که در بیشتر مواقع از پدرانشان هم مسن تر بودند...این زنان تا هنگام عروسی ، مردی را که قرار بود همسرشان شود را نمی دیدند و هیچ یک حق انتخاب همسر را نداشتند!!!
سلطانه در این میان دختری سرکش بود که به ظلمهایی که به زنان می شد ، اعتراض می کرد..اون برادری به اسم علی داشت که مانند پدرش مردی خود محور بود و زنان را فقط وسیله ای برای ارضای مردان می دانست...این مرد منفور هنگامی که از آمریکا به عربستان مراجعه میکرد برای تعطیلات ( خیر سرش تو آمریکا درس می خوند ) ، حتما یک زن می گرفت تا یک وقت در عربستان دچار کمبود نشود!!..سلطانه و علی همیشه با هم سر جنگ داشتند..سلطانه می جنگید تا بتواند حقوق پایمال شده خود و همجنسانش را از مردان سعودی بگیرد گرچه در بیشتر مواقع به خاطر قانون حاکم بر مملکت ناکام میماند...
موقعی که پدر سلطانه برای ازدواج با او مردی رو انتخاب کرد ، سلطانه تقاضایی کرد که موجب حیرت همگان شد...اون خواست که قبلاز ازدواج شوهرش رو ببینه و با اون حرف بزنه!!!!!!!!!!!!همسر اون جزو نادرترین مردهای سعودی بود که عاشق زنش شد و به اون احترام میگذاشت...
کتاب ، شرح کاملی از اعمال ناشایستی هست مردان سعودی در حق زنان و حتی بردگانشان انجام میدادن...مردان بی خردی که همسران متعدد و دخترانشان را از همه حق طبیعی آنها به عنوان یک انسان ، محروم می کردند...اونها حتی با عق.یم ساختن پسران کوچک ، از آنها خوا.جه هایی برای حرم.سراهای متعددشان می ساختند!!!...از هر ده یا بیست نفری که توسط آنها عق.یم می شدند شاید یک یا دو نفر زنده می ماند!!
زنان سعودی هنگام خارج شدن از قصرهایشان باید از عبا و روبنده استفاده می کردند که حتی تا چشمهای آنها را می پوشاند...زنها اجازه ی تنهایی به خیابان رفتن و رانندگی در خیابان را نداشتند...
جایی از کتاب آمده که مردان سعودی تماس دستشان را (حتی به طور ناخواسته) با یک زن نامحرم گناهی نابخشودنی می دانستند که سزایش آتش جهنم بود...اگر دستشان به زنی برخورد می کرد سریع دست را با آب و در صورت نبودن آب با خاک تمیز میکردند تا نجاست زن!!!! برطرف شود...حتی مردی که در یک جنگ زخمی شده بود و داشت می مرد و توسط زنی ناشناس از مرگ نجات پیدا کرد ، هنگامی که حالش بهبود یافت به خاطر اینکه این زن به او دست زده بود ، حکم سنگسار اون زن رو داده بود و گفته بود که مردن بهتر از این ننگ است!!!
مردان پست و فرومایه این خاندان از فیلیپین و پاکستان و کشورهای فقیر ، زنان را به عنوان خدمتکار از خانواده هایشان می خریدند و آهنا را به قصرهایشان می آوردند و از آنها به عنوان برده های ج.ن.س.ی استفاده می کردند...زنان آنها هم حق هیچ اعتراضی نداشتند چون از نظر مردانشان اصلا آنها حق نداشتند!!!..
شب عروسیه اغلب شاهزاده خانمهای سعودی برابر با مرگ روح و احساسشان بود چون به قدری وحشیانه مورد تهاجم دامادان وحشی و بی رحم قرار می گرفتند که از زندگی سیر می شدند و اغلب آنها بعد از مدتی دچار بی تفاوتی می شدند و دیگر هیچ احساسی درشان وجود نداشت!!!
سلطانه با مشاهده تجا وز بی رحمانه ی دو خواهرزاده و یک برادرزاده اش به دخترک ۱۴ ساله ای به اسم وینا که از پاکستان به عنوان برده ی ج.ن.س.ی خریداری شده بود و نخستین تجربه ی ج.ن.س.ی اش ، تجربه ای وحشتناک و دردناک تجا وز سه مرد جوان خاندان سعودی بود ، تصمیم گرفتکه به طور جدی به مقابله با خشونت علیه زنها برخیزد و ۴ خواهر دیگرش نیز تصمیم به حمایت او گرفتند...
این کتاب بدجوری ذهنمو درگیر کرده...زندگی این زنها وحشتناک بوده و نمیدونم که هنوزم همینطوره یا نه!...تصور چنین زندگی ای مو رو به تن آدم راست می کنه...واقعا مردانی با این خباثت اخلاقی هنوز هم وجود دارن؟؟؟؟؟
از دیشب تا حالا دارم با خودم میگم اگه میشد به همه ی مردان و پسران ایرانی یکی یه شاخه گُل تقدیم می کردم!!!
¤ آقای دکتر اوشکول زاده ی عزیز!!!...خدا آخر و عاقبت ما رو با این دانشگاه درپیته تو به خیر کنه!!!
¤ میدونین جلبک چیه؟!...میدونین آیکیوش چقدره؟!...خب، آیکیوی جلبک از آیکیوی طناز بیشتره!!..دختره ی خنگ موقع ثبت نام رفته انتخاب واحد کرده، شهریه رو ریخته، رفته امور مالی مهر و بیمه و همه ی این کارا رو کرده...بعد پرونده تشکیل نداده!!!!!!!!!!!!!!!
¤ دختر عمه های گرامی ۵شنبه شب تا جمعه بعدازظهر اینجا بودن...نازنین فیلمه عقد داییمو گذاشت که ببینن..از اون اول فیلم به من و نازنین و عموی عروس خندیدن تا آخر فیلم!!!...وای خدای بزرگ....چقدر اون موقع ها جوات!!! بودیم و خودمون خبر نداشتیم!..تازه قشنگ یادمه که اون روز هی میرفتم جلوی آینه خودمو نگاه میکردم و از خوشگلیه خودم لذت می بردم!!! ...بعدشم فیلم عروسیه سوده رو دیدیم...این دفعه دیگه از خجالت سرمو ننداختم جلو اینا پایین!!...تنها نکته ای که از این دو تا فیلم فهمیدم این بود که خیلی رقاصم چون هم سال ۷۸ (عقد داییم) و هم سال ۸۶ (عروسیه سوده) من یه دقیقه نشستم!!! همش اون وسط بودم!...
¤ آخ جوننننننننننننننننننن..دوم آذر عروسی داریم...مهدی و الهام!!
¤ اگه به من می گفتن هر جاتو که بخوای میتونی بری عمل کنی، من میگفتم بیاین منو باربی کنین!!..حالا هر جارو می خواین عمل کنین بسم الله!!!
¤ نمی دونم چرا اصلا علاقه ای به پختن برنج و خورشت ندارم!!!...تا حالا چند باری درست کردما اما اصلا یادم نمیمونه که بازم درست کنم!!!...در عوض انقد پختن این غذاهای فانتزی و جیگولیو دوس دارم ...همشونم یادم میمونه!!
¤ اگه مامانم می تونست این بلا رو سر کامپیوتر من میاورد ====>
¤ شهرزاد خانم تغییر دکوراسیون داده...یعنی موشی واسش یه قالب خوشمل ساخته...برین ببینین! همش پُر از ، از ایناست !!
¤ یه دوست جونی دارم که سرما خورده بد جور...ایشالله خوب بشی زودتر
¤ آهنگ این وبلاگم واسه خودم پخش نمیشه...فقط صدای بارونش میاد!!