خیلی جالبه...یه نفر میاد و ادعا میکنه که بقیه جنبه ی شنیدن انتقادو ندارن بعد وقتی میبینه یه نفر نظرش مخالف نظر اونه ، در جواب اون ، میاد و مسخره ش میکنه...
جریان اینجوریه که یک خانم/آقایی ، تو وبلاگ دوست من یه کامنتی گذاشته بود که اون دوست من اومد و اون کامنتو به صورت یه پست گذاشت تا روش بحث بشه...متن کامنت به این صورت بود که گویا اون شخص از چند تا وبلاگ دیدن کرده بودن و شاکی بودن از اینکه چرا تو وبلاگا، بقیه میان قربون صدقه هم میرن و چرا از فمینیست حرف میزنن و...و فرموده بودن که سطح وبلاگا رو از دبستانی به دبیرستانی تغییر بدیم...متن کامنتی که من برای این پست گذاشتم این بود :
با یه قسمت از حرفش موافقم و با یه قسمت مخالف!!
موافق: فمینیست به نظر من معنایی نداره...اصن چرا یه نفر باید اصرار داشته باشه که فمینیسته؟...مگه نه اینکه زن و مرد برای هم آفریده شدن و باعث آرامش همن؟ پس چرا باید بر علیه هم باشن ومکتبی درست کنن و اسم خودشونم بزارن فمینیست!!!..تجربه نشون داده کسایی که بیشتر اصرار دارن خودشونو اینجور نشون بدن بیشتر به جنس مقابل وابسته هستن...شایدم این حرفا و اداها واسه کم کردن وابستگیشون باشه!!...به هر حال من به شخصه آقایون رو دوست میدارم!!!:)))))
مخالف: هر کسی جوری مینویسه...اینکه نوشته های یه شخصی با سلیقه ما متفاوت باشه دلیل بر این نمیشه که اون شخص و نوشته هاشو زیر سوال بریم!!! یه ضربدر بالای صفحه ،سمت راست ،گوشه وبلاگ هست که هر زمان احساس کردیم نمی تونیم با نوشته های کسی ارتباط برقرار کنیم کافیه یه کلیک کوچولو روش بکنیم...
من نمیدونم...چرا اصرار دارید که همه وبلاگا جدی باشن؟ اصن برای چی باید جدی باشن؟...چرا اگه وبلاگی قسمت احساسیه نوشته هاش زیاد باشه نویسنده ش متهم میشه به چه میدونم لوس کردن خودش و وبلاگش میشه اَه ؟
چرا با دیدن قربونت برمای بقیه حالتون بد میشه؟..چرا اصن نگن؟...بزار بگن حتی اگه دروغ باشه و برای بالا بردن آمار وبلاگشون باشه...بزار بزنن حرفایی رو که این روزا شنیدنشون تقریبا مثل رویا شده...
بزار اونی که دوست داره، قربون صدقه بره...اونی که دوست داره شعر بنویسه و اونی که دوست داره دلنوشت...
ماها همه آدمیم با سلایق مختلف و متفاوت...پس بقیه رو به خاطر اختلاف نظر و سلیقه ای که با ما دارن محکوم نکنیم...
هر کسی تو این دنیای مجازی دنبال چیزی میگرده...مطمئنن هم اون چیزیو که می خواد پیدا میکنه...از وبلاگ و یا وبسایت های خبری بگیر و برو تا...
خوبه که همدیگه رو زیر سوال نبریم و یه کم به سلیقه هم احترام بزاریم!!
تا امروز که رفتم و دیدم این خانم/آقا از اینکه من گفتم اگه خوشتون نمیاد نخونید زیاد خوششون نیومده و اول اینکه کلی منو مسخره کرده که خوب شد گفتی اون ضربدره که صفحه رو میبندن کجاست (خوب بابا جون واسه تاکید گفتم یهو یادش نره! ) و گفته بودن که خوبه که دیگه انتقاد تو این جامعه هیچ جایی نداره و اگه بگیم برنامه ی تلویزیون بده بهمون میگن خوب نگاه نکن و از این جور حرفا...و فرموده بودن که خوبه انقدر دوستان راحت از زیر بار مسئولیت!!! (کدوم مسئولیت جدا؟!! سرک کشیدن تو کار بقیه میشه مسئولیت؟) شونه خالی میکنن و...
خانم یا آقای محترم که حتی جنسیت خودتونم مشخص نکردین!...حرف من این نبود که انتقاد چیزه بدیه...اتفاقا خیلیم خوبه و بعضی اوقات میتونه سازنده باشه من حتی خودمم به یه وبلاگی که ظاهرا کارشون نقد کردن وبلاگاست سر زدم و ازشون خواستم که وبلاگ منو نقد کنن پس من با نقد و انتقاد مشکلی ندارم اما حرف من اینه که اینجا درسته که عمومیه اما معمولا محلیه برای بیرون ریختن حرفایی که نمیتونی بیانش کنی...خاطراتی که دوست داری ثبت بشن...شاید یه نفر عین من نمیتونه حرفاشو تو دفتر بنویسه چون دوست نداره...اونی که میاد اینجا و خاطراتشو مینویسه منتظر نقد و انتقاد نیست...ماها به اندازه ی کافی تو دنیای حقیقی نقد میشیم...اینجا یه محل واسه یه گفتگوی دوستانه ست نه جبهه گرفتن نسبت به نوع نوشتار همدیگه...چقدر بحث جدی؟ چقدر نقد شدن؟ چقدر انتقاد کردن؟...اجازه بدین حداقل جایی باشه که بتونیم توش راحت و بدون ترسیدن از اینکه ازمون انتقاد بشه ، بنویسیم...و این هم هیچ ربطی به اینکه اگه یه آدم روانی دانشجوها رو میکشه و ما اعتراض کنیم و بگن که دیگه دانشگاه نرین ، نداره!!...اینجا دنیای مجازیه نه واقعی!
خواسته ی زیادیه از نظر شما؟...مسخره کردن داره؟...
دیروز یه خانم کوچولوی دیگه پا به این دنیا گذاشت و ما رو غرق در خوشحالی کرد...عزیزم ، ورودتو به این دنیا تبریک میگم...امیدوارم بهترینها در انتظارت باشه...
خاله مهیار جون جونم...خسته نباشی...ایشالله سایه ت همیشه بالا سر دخترات باشه
پ.ن: متاسفانه از دختر کوچولومون عکس ندارم!!
پ.ن ۲: احتمالا من و بهار (که میشه خاله دختر کوچولومون) سر بغل کردنش دعوامون میشه! راستی من دختر عموی خانم کوچولو هستما!
از تو جدا شده است...دلم نه...از اینهمه آبی...از اینهمه آسمان که تا زمین چیده شده است...از اینهمه آوای موج که عاشقانه بر شانه هایم می گذرند...از اینهمه پرنده که مرا به یاد بهشت می اندازد...عبور می کنم و به سوی آنهمه خاکستری می آیم...!
قسم می خورم که با چشمهای تو دیدم...با نفس تو نفس کشیدم...با دل تو گریستم..!
دلم برایت تنگ شده است شیرین ترین رویای زندگی..دلم برایت تنگ شده است و می دانم به سوی تو باز نمی گردم...!!!
در اینهمه آرامش و زیبایی...مسخ شده ام...همه جان شده ام و غرق در این آوای دل انگیز...به رویای تو غرقم!!
فکرش را بکن...
مرگ که لحظه ای فرا می رسد و پنجه در پنجه جانم می اندازد و از ذره ذره تنم بیرون می کشد...و این من تهی...این دل تهی...این جان بی تن...هر یک گوشه ای...!! تن را به خاک...جان را به آسمان خواهند سپرد...و دل را ...به فراموشی...!!!
فکرش را بکن...
همین جا...همین حال...که من اینجا همه وجودم را به دست آوای خوش بهشت سپرده ام...بیاید...نزدیک من بنشیند...چشم در چشمم بدوزد...دستهایش را آرام آرام به سویم دراز کند...و آنگاه که در جذبه سکوت در رویای توام...ناگاه همه چیز سیاه شود مثل وقفه میان دو حلقه فیلم...
آن روزها که شانه به شانه هم چشم بر پرده می دوختیم و یک لحظه در سیاه مطلق فرو می شدیم تا باز با شمارش معکوس به دنیای رنگها باز گردیم...اما اینبار شانه ام نه به شانه تو...به خاک سرد است...و می دانم اینبار که در ابدیت فرو می شوم، نگاه تو را جستجو گر و مهربان...ندارم...می دانم که اینبار...شمارش معکوس...تا انتهای دنیا ادامه خواهد یافت...و انتظار، بس طولانی...و بدون مرگ...که من اینبار خود مرگم...
دلم برایت تنگ شده است قرار دل...و این...اینهمه تلخم کرده است...