بگو برایم یک ماهی قرمز می خری با یک تنگ بلور بزرگ...
بگو که گاهی چیزی می نویسی...گاهی زیر آواز می زنی...گاهی بی هوا می خندی...گاهی اشک می ریزی...
از خودت بگو...بگو چه ماهی به دنیا آمدی...بگو می توانی برایم شعر بخوانی از شاملو یا فروغ یا حتی اگر من بخواهم از سهراب...
بگو دوست داری با هم یک قهوه بخوریم!!
دوست دارم با نگاهت معجزه ای ، با هر لبخندت یک حس غریب و با دلگیری ات دیوانه شوم!...
دوست دارم همراهت بیایم...بگو اینکه همراهت می خندم ، می ترسم ، عاشق می شوم ، عادت نشده و برایت تازگی دارد...
اصلا بگو می خواهی اسمم را بدانی؟!...بگو تا برایت تعریف کنم که هستم!...چکار می کنم...نقاشی می کشم یا نه؟!...بگو ته چشمهایم برایت آشناست اما حقیقتش هیچ یادت نمی آید جایی دیده باشی ام!!
بگو دوست داری من نگاهت کنم...بگو اسمت چیست؟...بگو دوست داری صدای موسیقی بلند باشد و بپرس ناراحتم می کند یا نه؟!!...
نپرس چرا!...فقط بگو دیگر گریه نکنم...دستت را جلو بیاور و اشکهایم را پاک کن...
بگو دوست داری چیزی برایم بخوانی...بخوان و بپرس قبلتر شنیده بودم یا نه؟...<<مطمئن باش می گویم نه!>>
برایم تعریف کن که خواهر کوچکتری داری تا بپرسم اسمش چیست؟!...
بگو که دوست داشته باشم ، با هم سوار قطار می شویم...
اسمت را به من بگو...دوباره نه!!...دوباره نگو...همه ی اینها را برای اولین بار بگو!...می خواهم تعجب کنم!!!...می خواهم به تو نزدیک شوم...
بگو که می توانی تا همیشه بمانی...بگو تا بگویم دوست دارم تا همیشه بمانی...
دوست دارم چیز خاصی بشود این دوستی!!!
عروسک قشنگ من قرمز پوشیده ، تو رختخواب مخمل آبی خوابیده
یه روز مامان رفته بازار اونو خریده ، قشنگ تر از عروسکم هیچ کس ندیده
کاش می شد دوباره بر می گشتم به دنیای کودکی...باز می شدم همون دختر بچه ی تپل و بامزه و خوش تیپ که همیشه رنگ لباساش و جوراباش و گل سراش با هم ست بود...
عروسک من چشماتو وا کن ، وقتی که شب شد اون وقت لالا کن
بیا بریم توی حیاط با من بازی کن ، توپ بازی و تاب بازی و طناب بازی کن
دوباره بشم یه بچه صاف و صادق و بی غل و غش ، عین همه ی بچه ها...
پیشی پیشی ملوسم ، می خوام تو رو ببوسم
مامانم نمی زاره ، خدایا این چه کاره
بازم همه ی دغدغه های فکریم بشه بازی کردن و اینور و اونور دویدن...
می گم مامان پیشی تمیزه ، برای من خیلی عزیزه
بزار تا اونو ببوسم ، پیشی خوبه پیشی ملوسه
بازم با کوچکترین چیزی گریه م بگیره و دو دقیقه بعد یادم بره که چی شده و از ته دلم بخندم...
یه توپ دارم قل قلیه ، سرخ و سفید و آبیه
بازم تا یه کار کوچولو می کنم از ترس اینکه مامانم دعوام کنه بدوم برمیه جا قایم شم که مثلا منو پیدا نکنه...بازم بتونم خیلی راحت وقتی از چیزی می ترسم و ناراحتم برم تو بغل بابام و خودمو براش لوس کنم تا اونم قربون صدقه م بره...
می زنم زمین هوا می ره ، نمی دونی تا کجا می ره
بازم برم تو حیاط خونمون و با دوچرخه م هی دور بزنم...هی دور بزنم
من این توپو نداشتم ، مشقامو خوب نوشتم
وقتی عصبانی می شم و می خوام فحش بدم ، بدترین حرفی که از دهنم در میاد (بچه بد) باشه...تا یکی رو می بینم که همسن و سال خودمه ، بدوم و باهاش دوست شم...بازم شاد باشم...غمو نفهمم...نگرانی و ترسو درک نکنم...خوشیام از ته دلم باشه...بازم...
بابام بهم عیدی داد ، یه توپ قل قلی داد
شاید هنوزم بچه ام...اما نه عین یه بچه کوچولوی واقعی...هنوزم از ته دلم می خندم اما معنیه ترس و نگرانی رو می فهمم...هنوزم وقتی کسی رو می بینم ، اول یه لبخند بهش می زنم و بعد باهاش دوست می شم...اما دیگه نمی تونم زیاد اعتماد کنم...سخته که بخوام از ته دل شاد باشم...دیگه فحشم بچه ی بد نیست...فقط می تونم خودمو کنترل کنم که این فحشای قشنگی که یاد گرفتمو زیاد به زبون نیارم !!...فکر می کنم هنوز بین بچگی و بزرگی موندم...
من می خوام یه بچه کوچولوی سرتق و گامبو و بامزه باشم...من بزرگ شدنو دوست ندارم...
الانم می خوام عین یه دختر بچه تپلیه اخمو پاهامو بکوبونم زمین و بگم: من می خوام بچه باشم...یه بچه کوچولو!!!