نیلوفرمرداب

گل نیلوفر در مرداب می روید تا همه بدانند که در سختی ها باید زیباترین ها را بیافرینند...

نیلوفرمرداب

گل نیلوفر در مرداب می روید تا همه بدانند که در سختی ها باید زیباترین ها را بیافرینند...

کی مقصره؟؟؟؟؟؟!!!!!!

سلاممممم...

امروز می خوام براتون یه داستان بگم...البته داستان نیستا خیلیم واقعیه...فقط می خوام نظرتونو و اینکه کی توی این ماجرا مقصره رو بدون رودربایستیی بهم بگین...

یه پیرمردی بود که ۶۹ سالش بود...زنش یه سال و نیم بود که مرده بود...پیرمرد این یه سال و نیمو تنها بود...اما برای یه مردی که سن و سالی ازش گذشته و توی این سن احتیاج به مونس و همدم داره تنهایی سخته...تازه افسرده هم شده بود...تا اسم زنش میومد گریه میکرد و چشای آبیش پر اشک میشد...۵ تا بچه داشت که همگی نگرانش بودن...اما خوب هر کدومشون سر خونه و زندگیه خودشون بودن ونمیتونستن همش پیش باباشون باشن...بهش گفتن که زن بگیره...خواهر و دختر برادر پیرمرد یه زنیو بهش معرفی کردن که ۴۷ سالش بود...البته اینم بگم که پیرمرد با وجود ۶۹ سال سن کاملا سرحال و سرپا بود...اون زن هم اسم زن پیرمرد بود...فاطمه...بچه های پیرمرد اصلا مخالفت نکردن میگفتن اگه خود بابا راضی باشه ما هم حرفی نداریم...اصلا هم اهل اذیت کردن نبودن...خلاصه انقدر خواهر و برادرزاده پیرمرد رفتن رو مخش که پیرمرد اون زنه رو عقد کرد...بعد ۴،۵ ماه پیرمرد به بچه هاش گفت من این زنو نمی خوام...

بچه ها دیگه اینجوری بودن...بعد از کلی پرس و جو معلوم شد که با هم نمیسازن...زنه هی جوونیشو به رخ پیرمرد میکشید و هی میگفت تو باید میرفتی یه پیرزن میگرفتی نه منو و خلاصه با حرفای نیشدارش اعصاب پیرمردو خرد کرده بود ...زن می خواست که توی خونه زن سالاری راه بندازه و پیرمرد که ۴۰ سال با یه زنه قانع ،کم توقع و مطیع ساخته بود و همچنین طرز فکرش با این چیزا همخونی نداشت زیر بار نمیرفت...قضیه انقد جدی شد که پیرمرد گفت می خوام طلاقش بدم...

زن یه کم دست و پاشو جمع کرد و از دختر بزرگ پیرمرد خواست با باباش صحبت کنه و بالاخره با صحبتای دختر بزرگ پیرمرد موضوع فیصله پیدا کرد...

گذشت تا ۴ ماه بعدش...این دفعه پیرمرد از چیزای دیگه ای دلش پر بود...زن مری بود...عمل قلب باز انجام داده بود و قبل ازدواج نگفته بود...سه تا بچه هاش هر سه ازدواج کرده بودن اما دخترش و خانواده ش همش توی خونه ی اینا بودن...جوری که پیرمرد توی خونه شم احساس راحتی نمیکرد...زن عادت به غذا پختن درست و حسابی یا یه پذیرایی مختصر از پیرمردو نداشت...و چیزایی دیگه ای که پیرمرد میگفت نمیشه به زبون آورد...

یه دعوای شدید زن و پیرمرد که باعث شد روشون تو روی هم باز شه...دختر کوچیکه پیرمرد میگفت بابامو سکته میدی و زن میگفت به جهنم که سکته میکنه...بهش گفت ایشالله خدا تو دامنت بزاره و دختر کوچیکه هم قاط زد و باهاش دهن به دهن شد...از اون ور دختر بزرگه وقتی زنگ زد و دید دعواست دلش طاقت نیاورد و رفت خونه باباش و اوضاع رو آروم کرد...پیرمرد دیگه زنو نمی خواست و زنم طلاق نمی خواست...برادر و خواهر زن به پیرمرد زنگ زدن و بهش فحش دادن و گفتن تو مرد نیستی و اگه بخوای خواهرمونو طلاق بدی باید حق و حقوقشم بدی...پیرمردم گفت من از همتون مردترم و حق و حقوقشم میدم...

زن اذیت میکرد و پیرمرد مصر تو طلاق دادنش بود...آخرشم با بدبختی زنه رو روونه ی خونه ی مادرش کردن و الته پیرمرد با رفتن زیر بار قرض مهرشو تمام و کمال پرداخت...و انقد از زن زده شد که گفت من دیگه زن نمی خوام!!!!

وقتی که از محضر برگشتن دختر بزرگ به پیرمرد گفت: بابا از این قرضا ناراحت نشیاپیر مرد گفت نه بابا جون...فدای سر همتون...

پ.ن: پیرمرد بابابزرگ من بود و دختر بزرگشم مامانم!!!

نظرات 16 + ارسال نظر
مرجان سه‌شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 06:05 ب.ظ

خب حالا من میگم تو مقصری ! (غشششمولک)

اینجا دنباله قاضی نگرد چون سخته که فقط با یه پسته کوتاه بیاییم نظر بدیم کی اشتباه کرده کی درست ! قضاوته درست اونیه که بشینی پای حرفه دو طرف و بعد موشکافی کنی و تجزیه و تحلیل

شاد باشی

ای ول...خودمم میدونستمااااا

چیزایی شنیدم همین ۱ ساعت پیش که مطمئنم اون مقصره!!!!!

تو هم شاد باشی

رضا مشتاق سه‌شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 06:20 ب.ظ

چه طوری نیلو خانم ؟!
خوبی .. خوشی ... مشقاتو خوب نوشتی ...!!
.
.
ما تا نظر اون خانمه رو هم نشنویم نمیتونیم قضاوت کنیم
به این جور قضاوتا میگن سرسری و یه طرفه
.
.
دیگه خودت گفتی بدون رو دربایستی ... چیکار کنم !!!

به به به حاج رضای خودمون!!!!!
خوبم ...خوشم...مشخامم خوب نوشتم!!!


همین یه ساعت پیش یه چیزایی از اون خانم شنیدم که...بیخیال!!


هیچی...مرسی

بنفشه سه‌شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 06:35 ب.ظ

سلام نیلوجون
نمیدونم چرا دلم برای بابا بزرگت سوخت
اما باید بگم که راحت شد فکر کنم

و اما مقصر
بهنوعی هیچ کس
چون همه قصد خیر داشتن و البته بهنوعی هم همه
چون کسی درباره اون زن و خصوصیات رفتاریش تحقیق نکرده بود

ما فکر میکنیم پیر مردهاو پیر زنها فقط نیاز به زن وشوهر دارن و همین که طرف سنش به اون بخوره کافیه
اما ازدواجبرای یه ادم مسن شرایط بسیار سخت تری دارهتایه پسر و دختر جوون
چون اونا تجربه یهزندگی خوب یا بد رو داشتن و nسال با یه ادم دیگه زندگی کردن وشرایط اونو پذیرفتن
شرایطی که حالا تغییرش خیلی سخته


نیلو جونم به من سر بزن

سلام عزیزم...
به خدا راحت شد...

دقیقا...بی تحقیق بهتر از این نمیشه....

دقیقا همینطوره گلکم...مرسی از وقتی که گذاشتی...
این کامنتدونیت بازم واسه من باز نمیشه (گریههههههههههههههه)

خرس قهوه ای سه‌شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:15 ب.ظ http://bearhome.blogfa.com

خوب من از یه سایت استفاده کردم که وقتی بچه ها پینگ می کنن اسم وبلاگشون بیاد اون بالا. پایین لینک هام هستش آدرسش. بلاگرد! برو تو سایت یه شناسنامه کاربری و پسورد بساز. بعد وقتی لینکاتو اضافه کردی توی قسمت ویرایش یه جایی داره که می تونی آدرس سه شکلک و بدی که بیاد کنار لینک های به روز شده :)

مرسی عزیزمممممممممممممم

مهران سه‌شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:43 ب.ظ

سلام

ادم نمیتونه از روی چار تا خط بیاد نتیجه گیری کنه و مقصر رو نشون بده ...

باید تحقیق بشه ...تفحص بشه ...شایدم بابا بزرگت مقصر باشه :(

شایدم خودت ....اوهوم :)

سلام...

ولی من الان میدونم...

من مقصرم :))

نیاز سه‌شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:09 ب.ظ

سلام...والا قضاوت اینجوری خیلی سخته...شاید یه جوری یه طرفه به قاضی رفتن باشه!!

سلام...شاید...ولی خوب با شنیدن بعضی حرفا زیادم سخت نیست :)

خرس قهوه ای سه‌شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:15 ب.ظ

تنظیمات نمایش لینک ها
اون پایین نوشته:
پیشوند لینکهای به روز شده
اونجا آدرس یه عکس و بده.

دستت درد نکنه خرسی جونم :-*

یوسف سه‌شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:29 ب.ظ http://littlestar.persianblog.com

سلام عزیزم
شب و روزت بخیر :)

آره خب پیش میاد!..ازدواج تو سن بالا هم نوبره بخدا!..والا هر چی ما جوونا می سوزیم و می سازیم این بزرگترا انگار بیشتر هم می خوان و اکتیوترن!!!..چه می دونم ما که نمی دونیم..حتما دوتاییشون مشکل داشتن دیگه و مهم تصمیم خودشون بوده!!..شما هم ناراحت نباشین و دنبال مقصر نگردین..سعی کنین جو رو در صلح و آرامش قرار بدین!!...زندگی همینه دیگه!... :)

ستاره ای ستاره ای

سلام یوسف عزیز...
به هم چنین... :)
پیش میاد؟؟؟...نوبره؟؟؟...برای چی؟؟؟...من فکر میکنم نیاز به همدم و مونس سن و سال نمیشناسه...تازه اونی که سنش بیشتره این نیاز توش قویتره...
مقصر که معلوم شد کیه...منم دیگه :))
جو در آرامش هستش با رفتن اون خانم... :)

آسمونیه آسمونی

شاذه سه‌شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:47 ب.ظ

سلام نیلو جون
چی بگم؟ چه قضاوتی؟ خوب به بابابزرگت ظلم شده. خدا رو شکر که از دستش راحت شد. حالا امیدوارم بتونه قرضاشو بده و نمی دونم. خدا براش یه همدم خوب برسونه. مردا تنهایی طاقت نمیارن...

سلام شاذه جونم...
دقیقا قبول دارم که بی همدم نمیتونن بمونن...بابابزرگم از افسردگی در اومده...نمیدونم چی باید بگم!!!...

خرس قهوه ای چهارشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:20 ق.ظ

اینجوری نمی شه. آی دی منو اد کن آنلاین برات بگم.

سلام عزیزمممممممممممممم
چشم اد میکنم :-*

نوشی چهارشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:23 ق.ظ http://nuchi.blogsky.com

نیلو جون
دیگه الان مهم نیست که مقصر کیه .مهم اینه که پدربزرگت به آرامش رسیده . با این تعریفایی که کردی امیدوارم خانواده اون خانم مزاحمت ایجاد نکن

سلام نوشی جون...
آره دیگه مهم نیست...گرچه اون خانم با حرفایی که به تازگی زده خودشو کامل نشون داده...نمک خورد و نمکدون شکست...ولی دیگه مهم نیست...
مزاحمت؟؟؟...من یه دایی دارم کسی به باباش حرف بزنه میزنه طرفو چپ و راست میکنه :))

بنفشه چهارشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:48 ق.ظ

سلام نیلو جونم
اپ کردم
شاید حالا باز بشه دوباره امتحان کن اگر نشد در جا رفرش کن
نمیدونم چرااینطوری شده
به زودی از شر این قالب راحت میشم و عوضش میکنم

من برات وقت میزارم چون دوست دارم و دوس دارم که دوستخوبی مثل تو داشته باشم
منتظرتم عزیزم
تو مسابقه هم شرکت کن :دی

سلام عزیزکم...
چشم حتما...
ایشالله :))))

الهی قربونت برم من خانمی ناز...مرسی مرسی مرسی...منم دوست دارم دوست خوبی مثل تو داشته باشم :-*
حتمااااااااااااااا...

فاطمه چهارشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:03 ب.ظ

والا نیلو جون
نمیشه یک طرفه قاضی رفت..خیلی سخته...چون بابا بزرگه توه دلتس براش میسوزه و اون خانوم آقا برادر و خواهر خانومم اونام برا خواهرشون
اینجوری قضاوت کردن سخته

خدا میدونه...ولی من مطمئنم بابا بزرگ خوبی داری(لبخند)

والا فاطمه جون...
میدونی چیه...روزی که اون خانم داشت وسایلشو جمع میکرد مامانم گریه کرد...به من گفت اونم یه زنه و گناه داره...از نظر مامانم اون مهریه حقش بود و زیاد از این که باباش اینهمه رفته بود زیر قرض ناراحت نشده بود...اما اون خانم الان همه جا رو پر کرده که دخترای حاجی منو از خونه بیرون کردن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
الهی بمیرم برای مامانم که با شنیدن این حرف چقدر ناراحت شد....
در ضمن اگه بابابزرگ ما برامون عزیزه اما هیچ وقت به خودمون اجازه ندادیم به اون زن بی احترامی بکنیم اما خانواده ی اون هر چی از دهنشون در اومد به پدربزرگ من که ازشون خیلی بزرگتر بود و احترامشم واجب بود گفتن...بگذریم...

مطمئن باش :-*

خرس قهوه ای چهارشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:46 ب.ظ

بیا بلاگم همه چیو توضیح دادم. :*

الهی من قربون تو برم که انقد نازی خرسی جونمممممممممم

دریا پنج‌شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:38 ق.ظ http://www.hagheghatgoo.persianblog.com

با سلام به نیلوفر [گل]م
ممنونم.....
والا نمیدونم چی بگم .....
فقط اینو میدونم که هر کی مقصر باشه بالاخره به همه ثابت میشه .....
موفق باشی [گل]م

سلام دریای مهربونم...
خواهش میکنم...
آره گلم...مطمئنم...
تو هم موفق باشی عزیزم

امین پنج‌شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 06:10 ب.ظ http://ketabe-zendegim.mihanblog.com

اگه همون اول میومدی میگفتی یه زن خوب واسه بابابزرگت پیدا میکردم . یه دختر ۱۸ ساله ای که حسابی جوون شه (نیش )
البته در اون صورت احتمالات دیگه ای هم میومد وسط که اینجا نمیشه گفت
حالا بازم از بابابزرگت بپرس ببین اگه زن میخواد بگه تا یه ماموریتبه بروبچ وب بدیم و یه زن مشتی براش گیر بیاریم (نیش)

کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی...(نیششششششششششششششششششششش)
باشه میپرسم خبرشو بهت میدم :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد