نیلوفرمرداب

گل نیلوفر در مرداب می روید تا همه بدانند که در سختی ها باید زیباترین ها را بیافرینند...

نیلوفرمرداب

گل نیلوفر در مرداب می روید تا همه بدانند که در سختی ها باید زیباترین ها را بیافرینند...

ویروس هاری!!

سلامون علیکم و رحمت الله و برکاة

خوبین ایشالله؟...منم خوبم قربان شما...

عرضم به حضورتون که یکشنبه من به صورت مستقیم و رسمی خودمو دعوت کردم، ببخشید از طرف غزاله دعوت شدم خونشون...تا بعد از ظهر گفتیم و خندیدم...بعدم دیگه حوصلمون سر رفته بود bf غزاله زنگ زد بهش بعد غزال برداشت هنسویری؟؟؟(درست نوشتم آیا؟) رو برداشت زد تو گوشیش بعد یکیشو داد به من یکیشم گذاشت تو گوش خودش...اون دو تا حرف میزدن منم زرت زرت میخندیدم...میدونم فضولم حالا به روم نیارین دیگه...

هنوز اونجا بودم که از طرف دختر داییه گرامی شهرزاد خانم دعوت شدم خونشون...منم چون این روزا زیاد اعصابم تو خونه داغون میشه دعوت کسی رو رد نمیکنم...

خلاصه اومدم خونه لباس عوض کردم و رفتم خونه دایی جان...داییم هر وقت می خواد آدرس بده میگه کوچه پنج ،پلاک  پنج، واحد پنج،منزل پنجعلی...

هیچی دیگه رفتم اونجا تا دیشبم اونجا بودم...آخه وقتی میرم اونجا نمیزارن برگردم یه دو سه روز نگهم میدارن...

وایییییییییییییییییییییییییییییی...یه فیلمی دیدیم اسمش آخر زمان بود از مل گیبسون...راجع به قبیله های آدمخوار و انسانهای اولیه...حالا چه ربطی به اخر زمان داشت الله و اعلم...

میزدن عین چی همدیگرو تیکه و پاره میکردن...بعد اون وسط فیلم که آخر بکش بکشای حال به هم زن و خون و خونریزیشون بود اینا غذا آوردن...

منم هی میگفتم اه و ایییییییی و وایییییی و شهرزاد و مامانشم میخندیدن...دیگه به این نتیجه رسیدیم که فیلمرو استپ کنیم بعد غذا بقیه شو ببینیم...

دیشبم پدر گرامی اومد منو آورد خونه بعدم گفت تو خجالت نمیکشی میری اینور اونور می مونی من دلم برات تنگ میشه؟؟؟... 

الانم پیش پای شما قبل از اینکه بیام اینجا رو آپ کنم داشتم جارو میکشیدم و آهنگ گوش میدادم بعد نازنین اومد یه کیسه زباله هم دستش بود منم یه دستمال برداشتم و با این آهنگه شروع کردیم کردی رقصیدیم (همون که دست میندازن گردن هم و پاهاشونو به ترتیب تکون میدن و یه دستمالم میگیرن دستشون بالا پایین میکنن)...این شکلی...بعدم همدیگه رو ول کردیم من دستمال رو نصف کردم تنهایی رقصیدم نازنینم کیسه زباله رو کرده بود تو سرش میپرید بالا پایین جیغ میزد...

خوشم میاد از این دیوونه بازیامون...خیلی خوبه...کلی شاد میشم...

البته من نمیدونم چند وقتیه این ویروسه هاری افتاده به جونم و پاچه که میگیرم هیچی همشم ناراحتم...

تازه من که اصن اهل شعر نبودم یه چند وقتیه به شعر علاقمند شدم...بعضی شعرا رو که میخونی احساس میکنی چقد به حال  و روزت میاد....

در ضمن دوستای گلم این چند روزو که زیاد سر نزدم به بزرگیه خودتون ببخشین...مهمونی بودم دیگه!!!!!

 

تنهاتر از همیشه در ایوان نشسته ام

ماه درشت

                      یاس هزار پر

ماه درست

                     باغ کبوتر

ماه تمام

                  تازه و تر

بر آب های نیلی شب، بال می زند

من نیز، پا به پایش

                               با بال بسته ام!

*

تنها تر از همیشه

جام می ام تهی است

جام غمم پر است.

وز جام دل مپرس،

کاین جام را  به سنگ صبوری شکسته ام

*

شب، همره نسیم و ستاره

با کاروان یاس و کبوتر

تا کوچه باغ های سپید

آهسته می رود...

من نیز، پا به پای سه تار گسسته ام.

 

نیاز عزیزم بعد از چند وقت دوری از این دنیای مجازی برگشته...

نیازم خیلی خوش اومدی عزیزم...

اینم آدرس وب جدیدشه :http://aiw.blogfa.com

دلم می خواد!!

هوا خیلی گرمه...خورشید تو تابیدن داره سنگ تموم میزاره...من آفتابو دوست ندارم...یعنی ازش متنفرم...آخه تو آفتاب سردرد میگیرم...دوست دارم آسمون همیشه ابری باشه...همه میگن آسمون که ابری باشه،دل آدم میگیره...اما من اینطوری فکر نمیکنم...به نظرم وقتی هوا ابریه آدم احساس میکنه زندگی جریان داره...وقتی باد میوزه تو شاخه های درختا احساس میکنی درختا دارن زیبایی و سرسبزیشونو به رخت میکشن...اما چه زیبا این کارو میکنن...آدم حسودیش نمیشه!!!!!!!!!!!!!!

دلمم ابری شده ...آسمون ابری خوبه اما دل ابری نه!!...چند روزیه ابرا روی خورشید دلمو پوشوندن...آسمون دلم تا حالا اینجوری ابری نشده بود...انگار یه جور خیلی عجیبی گرفته...متفاوت با همیشه...دلم یه دوست خیلی نزدیک می خواد...دوستی که همش پیشم باشه...یه دختر آروم و صبور...هم قد خودمم باشه!!!...من با قد بلندا معذب میشم آخه!!!...۳،۴ سال پیش همیشه کفشای بلند میپوشیدم و از قدم ناراضی بودم...برام اینخاطره ها خیلی دورتر از ۳،۴ سال پیش میاد!!!...قد بلند!!!!!!...چقد من حسودم!!!...اصلا ولش کن...داشتم میگفتم...دلم یه دونه از این دوستای صمیمی می خواد که همش پیشم باشه...همه کارامونو با هم انجام بدیم...هر جا میریم با هم بریم...اصن دلم می خواد بشیم یه روح در دو بدن!!!

دلم می خواد برم شمال...عاشق دریا و جنگلم...راه رفتن تو ساحل موقع غروب آفتاب...هر وقت میریم شمال غروبا من غیبم میزنه...همه دیگه میدونن کجام!!!...

الان دلم یه ساحل شنی می خواد...یه چوب بلند بگیرم تو دستم و همون جوری که صدای موجا رو میشنوم روی شنا شکل بکشم...نمیدونم چرا هر بار چوبو تو دستم میگیرم اولین شکلی که رو شن و ماسه ها میکشم، شکل یه قلبه!!!

دلم الان یه هوای ابری با یه عالمه بارون می خواد!!...اگه رعد و برقم بشه که دیگه نور اعلی نوره!!...من رعد و برقو دوست دارم!!...دلم یه دل آفتابی می خواد...تو این دو سه روز فهمیدم دل ابری اصن خوب نیست!!!

دلم می خواد زیر بارون راه برم...دلم می خواد وقتی زیر بارون راه میرم خیسه خیس بشم...مثل موش آبکشیده!!...دلم می خواد با دو پا بپرم تو چاله های خیابون که آب بارون توش جمع شده...اون موقعها که میرفتم مدرسه هر وقت بارون میومد با دو پا میپریدم تو چاله های کوچولویی که آب توش جمع شده بود و آبش می پاشید به دوستام...چقد فحش میخوردم!!!

دلم می خواست شهرام برگرده...اون یه چیز دیگه بود...مهربون، همدل، همراز...هیچکسی با هیچ اسمی نمیتونه جای شهرامو بگیره...هیچکس!!!

دلم یه دونه صندلی از اینایی که میشینی روش تاب میخوره،میخواد که توی ایوون یه ویلا باشه!!!...بعد بشینم روش و آروم تاب بخورم و منظره سرسبز اطرافمو ببینم...

یکی به من میگفت تو خیلی رویایی هستی...خوب خودمم میدونم!!...رویا از واقعیت خیلی قشنگتره...یادمه بهش راجع به این چیزایی که دلم می خواست گفتم...بهم گفت برو بابا دلت خوشه!!!...عجب آدمی بوداااااااا...ذوق و شوقمو ترور کرد!!...

دلم می خواست بلد بودم سازدهنی میزدم...عاشق ساز دهنیم!!

دلم می خواد یه بار ...فقط یه بارم شده تنهایی برم شمال...تنهای تنها...دلم می خواد با خودم خلوت کنم...دلم می خواد با خودم حرف بزنم...چرا اگه آدم با خودش حرف بزنه میگن دیوونست؟...خوب اصن هرچی می خوان بگن...هر کاریم بکنی پشت سرت همیشه یه حرفی درمیارن...حالا بگن دیوونه!!!...چی میشه مگه؟؟؟!!!...

اوووووووووووووههههههه...چه دلی دارم!!...چقد چیز میز دلش می خواد!!...خدا بیامرزه مامان جونو...میگفت:یه دل دارم قشنگه، ولش کنی یه دشته، جمعش کنی یه مشته!!!

دلم...دلم می خواد!!!...

 

دل من دیگه خطا نکن، با غریبه ها وفا نکن

                                                          زندگی رو باختی دل من، مردومو شناختی دل من

تا به کی سراپا حقیقتی، تا به کی خرابه محبتی

                                                               همنشین این و اون میشی،خسته و پریشون ،خون میشی

دشت بخت تو کویر میشه

                                 مرغ آرزوت اسیر میشه

رو به روت سراب،پشت سر خراب

                                           رو به روت سراب،پشت سر خراب

ساکت و صبوری دل من، مثل بوف کوری دل من

                                                             زندگی رو باختی دل من، مردومو شناختی دل من 

 

کی مقصره؟؟؟؟؟؟!!!!!!

سلاممممم...

امروز می خوام براتون یه داستان بگم...البته داستان نیستا خیلیم واقعیه...فقط می خوام نظرتونو و اینکه کی توی این ماجرا مقصره رو بدون رودربایستیی بهم بگین...

یه پیرمردی بود که ۶۹ سالش بود...زنش یه سال و نیم بود که مرده بود...پیرمرد این یه سال و نیمو تنها بود...اما برای یه مردی که سن و سالی ازش گذشته و توی این سن احتیاج به مونس و همدم داره تنهایی سخته...تازه افسرده هم شده بود...تا اسم زنش میومد گریه میکرد و چشای آبیش پر اشک میشد...۵ تا بچه داشت که همگی نگرانش بودن...اما خوب هر کدومشون سر خونه و زندگیه خودشون بودن ونمیتونستن همش پیش باباشون باشن...بهش گفتن که زن بگیره...خواهر و دختر برادر پیرمرد یه زنیو بهش معرفی کردن که ۴۷ سالش بود...البته اینم بگم که پیرمرد با وجود ۶۹ سال سن کاملا سرحال و سرپا بود...اون زن هم اسم زن پیرمرد بود...فاطمه...بچه های پیرمرد اصلا مخالفت نکردن میگفتن اگه خود بابا راضی باشه ما هم حرفی نداریم...اصلا هم اهل اذیت کردن نبودن...خلاصه انقدر خواهر و برادرزاده پیرمرد رفتن رو مخش که پیرمرد اون زنه رو عقد کرد...بعد ۴،۵ ماه پیرمرد به بچه هاش گفت من این زنو نمی خوام...

بچه ها دیگه اینجوری بودن...بعد از کلی پرس و جو معلوم شد که با هم نمیسازن...زنه هی جوونیشو به رخ پیرمرد میکشید و هی میگفت تو باید میرفتی یه پیرزن میگرفتی نه منو و خلاصه با حرفای نیشدارش اعصاب پیرمردو خرد کرده بود ...زن می خواست که توی خونه زن سالاری راه بندازه و پیرمرد که ۴۰ سال با یه زنه قانع ،کم توقع و مطیع ساخته بود و همچنین طرز فکرش با این چیزا همخونی نداشت زیر بار نمیرفت...قضیه انقد جدی شد که پیرمرد گفت می خوام طلاقش بدم...

زن یه کم دست و پاشو جمع کرد و از دختر بزرگ پیرمرد خواست با باباش صحبت کنه و بالاخره با صحبتای دختر بزرگ پیرمرد موضوع فیصله پیدا کرد...

گذشت تا ۴ ماه بعدش...این دفعه پیرمرد از چیزای دیگه ای دلش پر بود...زن مری بود...عمل قلب باز انجام داده بود و قبل ازدواج نگفته بود...سه تا بچه هاش هر سه ازدواج کرده بودن اما دخترش و خانواده ش همش توی خونه ی اینا بودن...جوری که پیرمرد توی خونه شم احساس راحتی نمیکرد...زن عادت به غذا پختن درست و حسابی یا یه پذیرایی مختصر از پیرمردو نداشت...و چیزایی دیگه ای که پیرمرد میگفت نمیشه به زبون آورد...

یه دعوای شدید زن و پیرمرد که باعث شد روشون تو روی هم باز شه...دختر کوچیکه پیرمرد میگفت بابامو سکته میدی و زن میگفت به جهنم که سکته میکنه...بهش گفت ایشالله خدا تو دامنت بزاره و دختر کوچیکه هم قاط زد و باهاش دهن به دهن شد...از اون ور دختر بزرگه وقتی زنگ زد و دید دعواست دلش طاقت نیاورد و رفت خونه باباش و اوضاع رو آروم کرد...پیرمرد دیگه زنو نمی خواست و زنم طلاق نمی خواست...برادر و خواهر زن به پیرمرد زنگ زدن و بهش فحش دادن و گفتن تو مرد نیستی و اگه بخوای خواهرمونو طلاق بدی باید حق و حقوقشم بدی...پیرمردم گفت من از همتون مردترم و حق و حقوقشم میدم...

زن اذیت میکرد و پیرمرد مصر تو طلاق دادنش بود...آخرشم با بدبختی زنه رو روونه ی خونه ی مادرش کردن و الته پیرمرد با رفتن زیر بار قرض مهرشو تمام و کمال پرداخت...و انقد از زن زده شد که گفت من دیگه زن نمی خوام!!!!

وقتی که از محضر برگشتن دختر بزرگ به پیرمرد گفت: بابا از این قرضا ناراحت نشیاپیر مرد گفت نه بابا جون...فدای سر همتون...

پ.ن: پیرمرد بابابزرگ من بود و دختر بزرگشم مامانم!!!