نیلوفرمرداب

گل نیلوفر در مرداب می روید تا همه بدانند که در سختی ها باید زیباترین ها را بیافرینند...

نیلوفرمرداب

گل نیلوفر در مرداب می روید تا همه بدانند که در سختی ها باید زیباترین ها را بیافرینند...

شنگول!!!!

 سلامون علیکم...

عرضم به حضورتون که شخص شخیص شاخص متشخص بنده، دیروز صبح به محض اینکه چشمان زیبایه آلبالو گیلاسیمونو به روی این دنیای مسخره گشودیم ملاحظه فرمودیم که کمی تا قسمتی شنگول تشریف داریم... حالا این شنگول منگولی از کجا در وجود ما پدیدار گشته بود الله و اعلم...

بعد به محض بیدار شدن در حالیکه هنوز چشمانمون کمی از خواب خمار بودند زرتی پریدیم پشت کامپیوتر و پاور و زدیم و کانکت و د برو که رفتی ...البته د برو که اومدی ...به کجا؟..می فرمایم خدمتتون...به این دنیای مجازی

خلاصه اول رفتیم وبلاگ دوستانو چک کردیم و دیدیم کله سحر یکی برامون کامنت گذاشته...داشتم فک میکردم کیه که اول صبحی پا شده عین من پریده تو نت...دیدم بلههههههههههههه سارا خانم میباشند که دیشبش فرموده بودن میان سراغمون...یه ذره کامنت سارا رو خوندم و روش فکر کردم و با خودم گفتم چجوری این فکرو کرده و رفتم تو وبلاگش...حالا هی من براش کامنت می ذاشتم...هی اون برام کامنت می ذاشت و جالب اینه که اولش به فکر هیچ کدوممون نرسید که از طریق یاهو صحبت کنیم...

بعد رفتم وبلاگ آق یوسی (یوسف خودمون بابا )...به همون علت شنگولی رفتم یه چند تا کامنت چرت و پرتم اونجا نوشتم و اومدم بیرون...

این از صبح...

بعدش تا ظهر نشستم درس خوندم بلکه خدا دلش به رحم بیاد و یه کاره ای بشیم تو این مملکت گل و بلبل...

ظهر هم غزاله خانم زنگ زدن که چه نشستی...پاشو بیا خونمون آش خورونه حالا آش برای چی؟..عرض میکنم خدمتتون...سوده خانم (خواهر غزاله جون) رفتن مکه و براشون آش پشت پا پخته بودن...

بعد از ظهرم رفتیم اونجا...

حالا می خواستن آش برا همسایه هاشون ببرن، این غزاله ی ذلیل شده به من میگه اینا منو میشناسن زیاد احوالپرسی میکنن تو برو آشا رو بده...خودشم هر طبقه که میرفتیم...میرفت یه طبقه بالاتر قایم میشد...

طبقه اول که رفتیم دیدیم به به...صدای ضبط تقریبا بلنده و جناب آقای تهی دارن اراجیف به هم میبافن...آش رو دادیم و رفتیم طبقه بعدی...دیدم این غزاله قبل از اینکه من زنگ بزنم داره می خنده ها...هیچی زنگو زدم و یه خانمه گرد و قلنبه اومد دم در (جای خواهری خوشگلم بود) و وایساد احوالپرسی به این صورت که به من اجازه نمیداد جواب بدم...تند تند عین رادیو پیام حرف میزد و من فقط وسط حرفاش تونستم بگم این آش پشت پای سوده ست تا زنه بفهمه اصن این آشه مال کیه...

بعدم جاتون خالی تو این گرما رفتیم آش خوردیم...

کلیم با این غزاله تو اتاق خندیدیم...عکس فک و فامیله این همسایشونو ریخته بود تو کامپیوتر همشونم میشناخت...منم هی به میگفتم آخه تو رو سننه که اینا چیکار میکنن...

وقتیم داشتیم برمیگشتیم دیدیم همچنان آقای تهی دارن می خونن منتها یه کم تن صداشون رفته بود بالا...

هیچی دیگه...بعدم اومدیم خونه و شب شد و رفتیم لالا...

یک عدد ناراحتی داریم که از نبود مهرانی ناشی میشه چون ایشون انگار خیال ندارن به جمع ما بازگردند...البته خیال دارناااااااااااااا  اما کی؟...خدا عالمه...

خوب...حالا یه سخن از حجت الاسلام و المسلمین اقای ق ر ا ئ ت ی : دختر خوب کسیه که چی؟...نره مهمونی ، رفت مهمونی چی؟...با کسی دوست نشه، دوست شد چی؟...بوس نده ، بوس داد چی؟...خونه نره، خونه رفت چی؟...یه صلوات بفرستین!!!!

و اما آخرین خبر مهم امروز را به سمع و نظر شما بینندگان عزیز میرسانم...ما یک عدد دختر دایی داشتیم که اسمش شهرزاد بود خوب؟...خوب نداره دیگه...ابتدا به مانند شیطان در جلدش فرو رفتیم و وبلاگ خوانش کردیم و بعد کاملا منحرفش کردیم و فکر وبلاگ نویسیو انداختیم تو سرش و موفق شدیم که از راه بدرش کنیم و خانم الان وبلاگ زدن...

اینم وبلاگ شهرزاد خانم  :  تا بی نهایت 

برین وبلاگش...براش نظرم بزاریناااااااااا...بچه م تازه وارده اینجا، هنوز غریبی میکنه...

آبروی منو بخرین دوستان...این شهرزاد منتظره ببینه کی به حرف من گوش میده و من براش مهمم و خواستمم اهمیت داره...بهش سر بزنین پیلیز

پ.ن: دفعه اول که این آهنگه رو گوش دادم تا یه ساعت داشتم میخندیدم...کیف میده باهاش یکیو بزاری سر کار!!!!!!!!!!

خدایا...

خدایا منم...منو میشناسی؟...منم  یکی از بنده هات...

خدایا میدونی چقدر ازت خواستم...مگه تو نیستی که میگی همه چیزو از من بخواین؟...چقدر گفتم...چقدر خواستم...پس کو؟...چرا درستش نمیکنی؟...

نمیتونم دیگه تو چشاش اشک ببینم...نمیتونم دیگه اعصاب خوردیشو ببینم...مگه چقدر ظرفیت داره؟...مگه چقدر ظرفیت داریم؟...

از آدمای بی ملاحظه بدم میاد...آدمای بی مسئولیت خسته م میکنن...ما چه گناهی کردیم؟...

همش گفتم درس میشه...درس میشه...همش دعا کردم...به درگاهت ناله کردم...گفتم بهم جواب میدی...

پس کو؟...صدامو میشنوی؟...اصن منو میبینی؟...ما رو میبینی؟...

داری امتحانمون میکنی؟...سخته...خیلیم سخته...

خدایا...خوب رو این زمینی که آفریدی رو نگاه کن...اینجا چند تا دلن که همش تو رو صدا میکنن؟...صداشونو میشنوی؟...خب جواب بده...

من دیگه خسته شدم...دیگه ظرفیت ندارم...به اینجام رسیده...دیگه هیچ امیدی ندارم...به هیچی..

مگه نمیگن تو دعای بنده هاتو میشنوی؟...مگه نمیگن تو بنده هاتو دوست داری؟...

خسته شدم از بغض...ذله شدم از گریه...دلم داره میترکه...منو ببین...صدامو گوش کن...کمکمون کن...

منم عین مامانم می خوام برم جایی که هیچ اثری ازم نباشه...دیگه دلم نمی خواد بین این بنده های خود خواهت زندگی کنم...آدمایی که فقط فکر خودشونن...فقط خودشونو میبینن...

خدایا...اصن من بدترین بنده ی تو...مگه تو ارحم الراحمین نیستی...مگه لطف و کرم تو شامل بنده های گناه کارت نمیشه؟...

آره ، تو خدایی...هر کاری که دلت بخواد میتونی بکنی...ما بین اینهمه بنده ات به حساب میایم؟...ما رو هم اندازه اونا دوس داری؟...

خسته شده...از چشاش میخونم...نه از چشاش...از کاراش ، حرفاش...یه کاری کن دلش آروم شه...اون نباشه ما میمیریم...

خدایا...خودت میدونی به فکر خودم نیستم...خودت میدونی...

از طرف من، ما، و همه محتاجان درگاهت...

 

خدایم...خدایم...

آه ای خدایم...صدایت میزنم...بشنو صدایم

شکنجه گاه ،این دنیاست جایم...به جرم زندگی این شد سزایم...

آه ای خدایم...بشنو صدایم...

مرا بگذار با این ماجرایم...نمی پرسم چرا این شد سزایم...

آه ای خدایم...بشنو صدایم...

گلویم مانده از فریاد و فریاد...ندارد کس غم مرگ صدا را...

به بغض در نفس پیچیده سوگند...به گلهای به خون غلتیده سوگند...

به مادر ،سوگوار جاودانه...که داغ نوجوانان دیده سوگند...

خدایا حادثه در انتظار است...به هر سو باده بخشی در گذار است...

به فکر قتل عام لاله ها باش...که خواب گل به گل، کابوس خار است...

خدایم ای پناه لحظه هایم...صدایت میزنم با گریه هایم...صدایت میزنم بشنو صدایم...

الهی در شب قبرم بسوزان...ولی محتاج نامردان مگردان...

عطا کن دست بخشش، همتم را...خجل از روی محتاجان مگردان...

الهی کیفرم را میپذیرم...که از تو ذات خود را پس بگیرم...

کمک کن تا که با ناحق نسازم...برای عشق و آزادی بمیرم...

خدایم ای پناه لحظه هایم...صدایت میزنم با گریه هایم...صدایت میزنم بشنو صدایم

مرداب!!!

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، توی یک جنگل دور سرد و تاریک مثل گور...ریشه ی درختای کهنسال بلند، که همه چتر به دست، راه به خورشید نمیدادن که به جنگل بتابه...راه به مهتاب نمیدادن که روی سینه نرم علفا سر بسابه...مردابی سرد و سیاه، خفته بود...

مرداب از قدیم ندیم اونجا بود، اما با اون دل لبریز از خشم، همیشه تنها بود...عاقبت یه روز تمام حیوونا جمع شدن...یکی گفت: بابا مرداب تنهاست، بهتره فکری به حالش بکنین...پای مرداب تو زمینه، شایدم واسه همینه، تو دلش پر شده کینه!!...

قمری گفت: من براش قصه خورشیدو میگم...شب پره بالاشو بر هم زد و گفت: منم از عشق به گوشش میخونم، قصه زهره و ناهیدو میگم...

لاک پشت چرت میزد...همه با هم گفتند: چرا چیزی نمیگی پدربزرگ؟...آخه تو بزرگتری، حرف تو یه حجته...لاک پشت آهی کشید و زیر لب خنده ای کرد...نرم و آروم سرش رو برد توی لاک، هر چی بود تجربه ی بیشتری داشت...عمری داشت و توی سرها سری داشت...می دونست هر سخن جایی داره...خیلی حرفا رو همون بهتره اصلا نزنی!!،زبونو نگه داری دلو به دریا نزنی...

اما باد بازیگوش آروم آروم غرید و گم شد تو فضا...که بابا ساده دلا، آخه مرداب کجا؟ عشق کجا؟...

دو تا کفتر تو هوا چرخ زنون با هم اومدن پایین...بچه ها چه خبره جمع شدین؟...همه با هم گفتند: صحبت تنهایی مردابه...صبح تا شب، شب تا سحر در خوابه...

کفترا شادی کنون بالها رو به هم زدن...که آهای همسایه ها، ما داریم میایم از اون راه های دور...از توی شهر بلور، شهر زیبایی و نور...شهر خوب مهربونی، شهر عشق و همزبونی...ما از اون شهر بلور، شهر زیبایی و نور دونه ای از گل نیلوفر آبی رو آوردیم سوغات، برای جنگل پیر...حالا اونو میاریم،کنج مرداب میکاریم...

صبحی بود...مرداب آروم دو تا چشماشو گشود..این چی بود؟...

                   

یه گل نازک و زیبا و سپید، به نگاش می خندید...تو گل مردابی؟...نه گل آفتابم...پیش من میمونی؟روی سینه ام می خویی؟...گل آروم گفت زیر لب:ریشه ام اینجاست چه کنم؟، نمیتونم بکنم!!

دو سه روزی که گذشت پرنده ها جمع شدن، تا واسه گل بخونن...شبنما جمع شدن تا رو پره گل بمونن...یهو مرداب کف آورد به روی لب...!خفه شین پرنده ها! مطربای دوره گرد بینوا! ای نسیم هرزه گرد! دیگه اینجا برنگرد...گل فقط مال منه، مال منه!...

گل آروم پا شد نشست، پراشو وا کرد و بست...بغضی کرد و زیر لب با غم گفت:شبا من می خوام که مهتاب ببینم ، روزا آفتاب ببینم...گل باید حموم شبنم بگیره، گل بی شبنم میمیره...صبح باید با چه چه پرنده ها پراشو وا بکنه، توی آیینه خورشید خودشو نگاه کنه...گل اگه شاد باشه، نفسش از قفس آزاد باشه، غنچه هاش باز میشن، با تو همراز میشن...روی سینه ات یه گلستون میسازن، در تو هستی میبازن...

من گل صحرایی نیستم به خدا، عاشق رسوایی نیستم به خدا...نمی خوام قلبتو تنها بزارم، نمی خوام ریشه هامو در بیارم...اما تنهایی فقط مال خداست، گاهی هم باعث مرگ آدماست...

اما مرداب نمی خواست گلشو آفتاب و مهتاب ببینه...حتی راضی نمیشد چشم گل به هم بره، مبادا اونا رو خواب ببینه!!

کف آورد به روی لب...کفا هی بالا اومد اوج گرفت، موج گرفت...سینه اش از هم وا شد، گل توی موجای تیره دیگه نا پیدا شد...وقتی داشت آروم آروم میرفت پایین، به قضا تن داده بود...برگاشو برچیده بود...تو دلش یواشکی یه رازی داشت...روی سینه اش یه دونه شبنم زیبای درشت خوابیده بود...گل با شبنم خودش یه قل دو قل بازی میکرد، به همینم خودشو راضی میکرد!!