نیلوفرمرداب

گل نیلوفر در مرداب می روید تا همه بدانند که در سختی ها باید زیباترین ها را بیافرینند...

نیلوفرمرداب

گل نیلوفر در مرداب می روید تا همه بدانند که در سختی ها باید زیباترین ها را بیافرینند...

جزیره!!

آسمون گرفته ست...هوا یه جوری سنگینه...احساس میکنم نمی تونم نفس بکشم...دستم رو میزارم رو گلوم...قلنبه شده...الان پشت پنجره ایستادم...داره ارون میاد...کوچه خیس شده...میبینی؟؟!!

چقدر دلم می خواد رعد و برق بشه...بهت گفتم چقدر رعد و برق رو دوست دارم؟؟...بعضی روزا اینجوری میشم...نمی تونم نفس بکشم...انگار یه هلو رو درسته قورت دادم و گیر کرده تو گلوم...حتما تاثیر حال و هوای ابریه...از وقتی که بارون شروع شده اینطوریه...این خیالت هم که ولم نمی کنه!!!...خیلی بدجنسه...با هوا هماهنگ کرده که اشک منو دربیاره...ولی تو همین خیال باش!!...من تو رو فراموش کردم!!...حتی دیگه بهت فکر هم نمی کنم...چیه؟؟...چرا داری اینجوری نیگام میکنی؟؟...نکنه فکر کردی دارم دروغ میگم؟؟...آخه من که بهت نیگاهم نکردم که بگی از نگاهم خوندی؟!...تازه تو که هیچ وقت معنی نگاهم رو نفهمیدی!..حتی معنی بعضی وقتا سکوت کردنم رو هم نفهمیدی...یادته؟!!!...اون وقتا که میگفتی دوستت دارم...من میگفتم نه! باور نمی کنم...برای این بود که عصبانی میشدی و دوباره میگفتی دوستم داری و سه باره و...صدباره!!!و من غرق لذت میشدم. عاشق همین تلاشت برای متقاعد کردنم بودم...اون وقت توی دلم میگفتم من هزار بار دوستت دارم...

نه! نگو که تو اینو نمیشنیدی و برای همین بود که میگفتی که من بی احساسم و عشق حالیم نیست و هزار تا حرف دیگه...

خب! دیگه مهم نیست...حالا دیگه فراموشت کردم...دیگه دلم نمی خواد از نگاهم چیزی رو بخونی یا سکوتم رو تعبیر کنی...الان حتی اگه بخوای میتونم تو چشمات نیگاه کنم و بگم که فراموشت کردم...فکر نکن به خاطر دوریت هست که الان حالم خوب نیست...مطمئن باش به خاطر هوای ابریه!!...

نمی تونم نفس بکشم...راه گلوم بسته ست...دستم رو میزارم روی گلوم...

چند تا گنجشک روی سیم برق نشسته...میبینی؟...می خوام اونا رو بشمرم..یک، دو ،سه...اه...نمیتونم...از پشت اشک نمیشه شمرد. نمیدونم واقعا دو، سه تا گنجشک روی سیم هست یا من از پشت اشک اونو چند تا میبینم!...

چرا داری میخندی؟!...نکنه برای اینکه بالاخره موفق شدی اشکم رو دربیاری؟...

من که گفتم مال هوای ابریه!...چند بار بگم:<<من فراموشت کردم...فراموشت کردم...میشنوی؟ فراموووووووووووووووووووووش...>>

بالاخره خیالت دست از سرم برداشت...انگار باورش شد که فراموشت کردم و رفت. با آستین لباسم اشکامو پاک میکنم. از بچگی عادت دارم با آستینم اشکامو پاک کنم.

شیشه پنجره رو بخار گرفته...با انگشتم روی شیشه یه قلب میکشم و اسم تو رو توش مینویسم...   

                                        

من همون جزیره بودم                                             

          خاکی و صمیمی و گرم                                       

                  واسه عشقبازیه موجا

                         قامتم یه بستر نرم

یه عزیز دردونه بودم               

         پیش چشم خیس موجا

                یه نگین سبز خالص

                       روی انگشتر دریا

تا که یک روز تو رسیدی

         توی قلبم پا گذاشتی

               غصه های عاشقی رو

                     تو وجودم جا گذاشتی

زیر رگبار نگاهت

        دلم انگار زیر و رو شد

              برای داشتنه عشقت

                   همه جونم آرزو شد

تا نفس کشیدی انگار

       نفسم برید تو سینه

             ابر و باد و دریا گفتن

                 حس عاشقی همینه

اومدی تو سرنوشتم

        بی بهونه پا گذاشتی

              اما تا قایقی اومد

                   از من و دلم گذشتی

رفتی با قایق عشقت

       سوی روشنیه فردا

           من و دل اما نشستیم

                چشم به راهت لب دریا

دیگه رو خاک وجودم

       نه گلی هست نه درختی

               لحظه های بی تو بودن

                      میگذره اما به سختی

دل تنها و غریبم

      داره این گوشه میمیره

            ولی حتی وقت مردن

                      باز سراغتو میگیره

میرسه روزی که دیگه

      قعر دریا میشه خونم

           اما تو دریای عشقت

                باز یه گوشه ای میمونم

پست قر و قاطی!!!

با مامان و نازنین از مدرسه حرف میزدیم...روزی که نازنین تازه رفته بود مدرسه تا یه هفته گریه میکرد!!!...ولی من از روز اول مدرسه اصلا نه گریه کردم نه غریبی!...دلیلشم این بود که من هم مهد رفته بودم هم پیش دبستانی ولی نازنین هیچ کدومو نرفته بود...آخه از ور دل مامانم جم نمیخورد!!...

مامان میگفت دو سه سالت که بود همه خیلی دوستت داشتن ولی تو خیلی بد عنق بودی!!...هیچ کسیو تحویل نمیگرفتی...گفتم پس چرا دوسم داشتن؟!...گفت چون همیشه خوش تیپ بودی و تمیز!!...لباسات همیه با هم ست بود حتی رنگ گل سر و جورابت و هیچ وقت لباست یا صورتت کثیف نبوده...مامانم دوستای مجرد زیاد داشته اون موقع ها..میگه یه بار قرار بود با دوستام بریم کوه، تو رو هم بردم...وقتی رسیدیم همه دوستام میگفتن وای بچه ها نیلوفر، نیلوفرم اومده!!!...بر عکس من نازنین تو بچگیش خوش برخورد بوده...مث من بد عنق نبوده!!...

حالا که بزرگ شدیم من شدم دختر بجوشه!!...بعضی فامیلامون هستن که حتی نمیدونم مسبتم با اونا دقیقا چیه اما با همشون راحتم و کلی بگو و بخند داریم!!...نازنین شده دختر دیرجوشه!!...با کسایی که نمیشناسه زیاد گرم نمیگیره و به اصطلاح اصن با کسی قاطی نمیشه و بگو و بخندش تو خونه و با منه!!...چه جالب!!...جاهامون عوض شده!!...بگذریم...

من الان یه عالمه حرف دارم اما نمیدونم چی بگم!!...دلتنگم طبق معمول اما از این که هی میگم این مسئله رو اصن خوشم نمیاد!!...دلمو رها کردم به حال خودش...بلکه بتونه با خودش کنار بیاد...دل آدما خیلی جالبه ها!!...اصن به خواست تو نگاه نمیکنه...هر موقع دلش بخواد میگیره و هر وخ بخواد وا میشه!!...هر وخ بخواد شاده و هر وخ بخواد غمگین!!...

اگه خونمون حیاط دار بود خیلی خوب میشد...تو این آپارتمانا دلت بیشتر میگیره...حیاط خیلی خوبه!!...یه جای خیلی دنج و راحت برای خلوت کردن...با خودت،با دلت...صدای گنجشکا که رو شاخه های درختا لونه میکنن و صب به صب با جیک جیکشون از خواب بلندت میکنن!!...این حیاطو فقط تو ذهنم تصور کردم...یه حیاط دنج و خلوت با یه حوض آب وسطش...تو باغچه ش پر گل و درختای میوه...شبا نور ماه میوفته تو حوض وسط حیاط و میتونی ساعتها به تصویر ماه تو حوض نگاه کنی... بعد دستتو بکنی تو حوض و سکون ماهو به هم بزنی...تصویر ثابت ماه توی آب با موجای کوچیکی که با دستات ایجاد میکنی از بین میره...ای بابا!!...این روزا دیگه یه حیاط کوچولو هم شده آرزو واسه من و امثال من!!...

چقد از آفتاب بدم میاد!!...تو این روزای آفتابی پرده ی اتاق همیشه افتاده ست...اصلا از نور آفتاب بدم میاد...مامان و بابا بهم لقب موش کور دادن!!!...

فردا عروسی دعوتیم...عروس میشه نوه دایی مامانم!!!...چه ازدواجی!!...از این مدل ازدواجا که من ازش متنفرم...عروس و داماد و خانواده هاشون توی یکی از شهرستانای اطراف تهران زندگی میکنن...یه رسم از نظر من عجیب دارن!!!...اونم اینه که جهازی که به عروس میدن باید بی نقص و همه چی تموم باشه!!...مادر عروس چند وخ پیش به مامانم گفته بود که نزدیک ۲۰ میلیون جهاز خریده!!!!!!!!!!!!!!...یخچال فریزر ساید بای ساید...مایکروفر...اتو پرس...سرخ کن...قهوه جوش... ماشین لباسشوییه نمیدونم چی چی و و و ...همه چی خارجی و از نوع خوب... در حدی که پدر عروس به مادر عروس گفته بوده مایع دستشویی همه رنگشو خریدی؟!!!!!!!!!!!!!!... جالبه ، پدر عروس یه کارمند معمولیه...نمیدونم چرا برام خنده دار بود!!...اینا خودشونو هلاک کردن واسه جهیزیه..چقد زیر بار قرض رفته بودن اما به خاطر اینکه جلوی عروس خانواده شون کم نیارن انقد خودشونو تو خرج و زحمت انداخته بودن...نمیدونم چه کاریه؟!...من اگه بخوام ازدواج کنم هیچ وخ نمیزارم بابام بره زیر بار قرض...فقط در حد نیازم جهیزیه میبرم!!..والا!!...

دامادم گویا وضع باباش خوبه!!...یه خونه دو طبقه تو فیروز آباد (محل زندگیشون) داره که طبقه اول خودشونن و طبقه دومو می خواد بده به عروس و دوماد... عروس خانم اسمش شیماست...همش ۱۸ سالشه و حتی دیپلمشم نگرفته...گویا تصمیم به گرفتنشم نداره!!!...دومادم ۲۲، ۲۳ سالشه...به همم نمیان زیاد...من زیاد در قید و بند قیافه نیستم اما دوس ندام از نظر قیافه بین عروس دوماد انقد فرق باشه که خیلی تو چش بیاد!!...حتما اشتباه میکنم؟!...چه میدونم والا!!...

راستش دلم واسه عروس میسوزه...آخه هنوز چی از زندگی و مجردیش فهمیده که میخواد ازدواج کنه؟!!...اصن میدونه ازدواج چیه؟...میتونه مسئولیتشو بپذیره؟؟...ازدواجش همون جوریه که من ازش متنفرم...بدون اینکه چیزی از زندگی بدونی میری تو خونه یکی دیگه، تنها کاریم که توی خونش میکنی بشور و بساب ودست آخرم بچه داریه...اونم دختری مث شیما...که به خاطر جو خانوادگی مطمئنن یه دختر چش و گوش بسته س!!...که اگه مشکلیم داشت به خاطر نوع دیدگاهش به زندگی باید بسوزه و بسازه!!!...چه زندگیه خسته کننده ای!!!

حوصله عروسی رفتن ندارم!...بری آرایشگاه ابروهاتو درس کنی...بعد بری یه حمومی که ۴ ساعت طول میکشه!!...بعد آرایش کنی...لباس بپوشی...اینهمه راه بری تا بابایی...اه اه اه!!!...این مامانم گیر داده که باید بیای!!...

یه چیز جالب...این نازنینه ما عاشق مهدی سلوکیه!!...یه دوست داره که اسمش بهنازه...اون از مهدی سلوکی متنفره!!...یه ساعت پیش سر ناهار نازنین داشت میگفت بهناز خواب دیده مهدی سلوکی شوهرشه!!...منم گفتم اتفاقا من خواب دیدم محمود شهریاری شوهرمه!!...نازنین گفت منم خواب دیدم رضا رشید پور شوهرمه!!...منم گفتم منم خواب دیدم استاد جمشید مشایخی شوهرمه!!...نازنین گفت منم خواب دیدم آقا خ..م..ی..ن..ی شوهرمه!!!!!!!!!!... از اونجایی که سر ناهار بودیم و داشتیم این حرفا رو میزدیم نمیگم که بعدش چه منظره ی بدیعی رو رقم زدیم!!!...

*****توجه داشته باشید****

من امروز نمیدونستم چی باید بگم و انقد حرف زدم!!!!!!!!!!!

پ.ن ۱ : دلم برای صمیمی ترین دوستم تنگ شده...خیلی وقته ازش دور شدم...نمیدونم من و رفتارم باعث این دوری بودیم یا گرفتاریای اون!!!!!!!!!

پ.ن ۲: عاشق این آهنگه شدم...من چند وقت یه بار از یه اهنگی خیلی خوشم میاد و انقد گوشش میدم که خودم دیگه حالم بد میشه!!!!!!!!

پ.ن ۳: احساس میکنم از دنیا عقبم!!!!!!!!

پ.ن ۴: شماها چیزی از این پست قر و قاطی فهمیدین؟...خودم که نفهمیدم!!...اگه فهمیدین خیلی باهوشین!!!!!!!!!!!!