نیلوفرمرداب

گل نیلوفر در مرداب می روید تا همه بدانند که در سختی ها باید زیباترین ها را بیافرینند...

نیلوفرمرداب

گل نیلوفر در مرداب می روید تا همه بدانند که در سختی ها باید زیباترین ها را بیافرینند...

کامیه خراب و تولد !!!!

سلاممممممممم

ای تف تو این کامپیوترای در پیتی بیاد ...اگه بدونین این کامیه نیم وجبی چه اعصابی از من خورد کرد...

بابا این بدبخت هیچیش نبودا..خودم بردم دادمش دست جلاد

سی دی رامه این کامیه بدبخت یه مدتی هست به لقاءالله پیوسته...بعد ما رفتیم از پسر عموی گرام دی وی دی رامشو گرفتیم که یه چند تا سی دی بریزیم تو این کوفتی...خلاصه چون چند وقت پیش همین پسر عموی محترم زده بودن دهن این کامیه بد بخته ما رو صاف کرده بودن وقتی دی وی دیرو بهش زدم ویندوز بالا نمیومد...بعد ما از خانم همسایه شنیده بودیم که پسرشون به کامپیوتر واردن...منم گفتم بزار برم از این یارو بپرسم ببینم چیکارش کنم اینو...وقتی پرسیدم گفت میتونین کیستونو بیارین ببینم چشه؟...براتون دی وی دی رو هم نصب میکنم...

منم هلک هلک کیسو بردم پایین یارو گفت ۵ دقیقه دیگه آماده ست...حالا کی؟...جمعه ظهر

بعد دیدم داداششو فرستاده بالا میگه باید از اول واستون ویندوز نصب کنم...منم گفتم بکن!!

ویندوزو نصب کرد بعد چون اصولا برای نصب ویندوز کارت صدا و اینا هم می خواست بهم گفت سی دیه کارت صدا و مودمتو بده...حالا منم این ور بگرد...اون ور بگرد ...دیدم نخیر!!سی دیا آب شده رفته تو زمین...یه ذره دیگه به این مخه فشار آوردم ببینم واقعا رفته زمین دیدم نه بابا...تو زمین نرفته که...یه ماه پیش که رفتم مغازه پشت خونمون که ویندوز عوض کنم سی دیارو اونجا جا گذاشتم...

رفتم گفتم من به علت اینکه حواسم خیلی جمه سی دیارو گم کردم...پسره یه نیگای اینجوری به من انداخت گفت باشه یه کاریش میکنم...خلاصه تا شنبه این کیسه من دستش بود...کارت صدا و اینا رم نمیدونم چجوری نصب کرده بود اما گفت مودمتون نصب نمیشه بدون سی دی...منو میگی...همچین انگار با سوزن بادمو خالی کردن...ناراحت و افسرده اومدم خونه

بعد زنگ زدم به امیر...حالا امیر کیه؟...همونی که مغازش پشت خونست و  من سی دیامو پیشش جا گذاشته بودم...

زنگ زدم گفتم آقا من سی دیامو اونجا جا گذاشتم...گفت سی دیه چی؟...یه کم براش شرح دادم و گفت عیب نداره یه ساعت دیگه بیاید بگیرید...یه ساعت دیگه من زنگ زدم دوستش برداشته...میگم ببخشین سی دیا پیدا شد؟..میگه من خبر ندارم... خودشون میان یه دو ساعت دیگه...دو ساعت رفت تا امروز صبح...

صبح زنگ زدم میگه من سی دی براتون آوردم اما باید کیستونو بیارین ببینم نمیدونم چی چیش به نمیدونم چی چیش می خوره یا نه... هیچی دیگه...برداشتم کیسو بردم آقا معاینه کردن و مودمم رو هم نصب کرد و دوباره عنر عنر ورداشتم آوردم...

اینم یکی از ماجراهای من و کامی جون

                            توجه          توجه 

دو تا تبریک ویژه به مناسبت تولد :

                                               

اول آبجی خودم نازنین خانم که تولدش شنبه ۱۶ تیر بود

عزیزم...از خداوند برات سلامتی و طول عمر در خواست میکنم...امیدوارم سالهای سال خوب و خوش باشی و بهترینها رو برات آرزومندم...

اینم هدیه من به تو

                               

دوم تولد دو تا دوست خیلی خوب و عزیز که توی همین دنیای مجازی باهاشون آشنا شدم...خیلی خیلی دوسشون دارم و امیدوارم همیشه اوضاع بر وفق مرادشون باشه...اون دو تا دوست کسانی نیستن به جز نیاز و فاطمه

فردا ۱۹ تیر تولد این دو تا عزیزای من هستش.. برای نیاز و فاطمه عزیز آرزوی سلامتی و طول عمر دارم و امیدوارم همیشه تو زندگیشون موفق باشن و هر روزشون قشنگتر از دیروزشون باشه...

این هدیه من به نیاز

اینم هدیه من به فاطمه

                                        اینم کیک تولد :

                                   

مادر!!

کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید : می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید...اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

 خداوند پاسخ داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام...او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد...

اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند...

خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد...تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود...

کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی...

کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟

اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد میدهد که چگونه دعا کنی...

کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند...چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟

خداوند جواب داد: فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود...

کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود...

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت...گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود...

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده میشد...کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند...او به آرامی یک سوال دیگر از خدا پرسید: خدایا؟...اگر من باید همین حالا بروم، لطفا نام فرشته ام را به من بگویید...

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد...به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی..

                          

پ. ن : مامان گلم...به خاطر همه محبتات ازت ممنونم...ممنونم که بد خلقامو، ناراحتیامو، گریه هامو، بی قراریامو صبورانه تحمل کردی...ممنونم که همیشه به حرفام گوش دادی و برام بهترین سنگ صبور بودی...به خاطر همه چیز ازت ممنونم...مرسی...روزت مبارک بهترینم!

                                               Get graphics at hostgif.com

غم بسه!!!

سلامممممم

اومدم خاطره نویسی کنم برم !!!...دیدم اگه بازم برم تو مود غم این مرجان واسم حرف در میاره بعد بی خیال غم و اندوه شدم فعلا...

آقا ما سه شنبه رفتیم خونه مادربزرگم آخه دختر عمم سفره داشت...اسمشم مژگانه...یه خواهرم داره که از خودش بزرگتره اسمشم ندا ست که خیلی بامزه ست

داشتم میگفتم ما رفتیم اونجا سفره..بعد موقع دعا این مژگان یه کم گریه کرد و دعا هم که تموم شد رفتیم تو اتاقو  این مژگان انقده گریه کردددددددددددددد که خدا میدونه منم ناراحت شده بودم و یند قطره اشکی فشاندم از بس دلم سوخت براش...بعد اون واسه من حرف میزد و هق هق گریه میکرد منم اینجوریدلداریش میدادم...البته یه کم مهربونتر !!!...آقا عجب حاجتی داد سفره هه...بعد از ظهر سفرشو انداخت شب حاجت گرفت!!!

هیچی دیگه حالا وسط گریه اون زن عموی منم یه کاره باحالی کرد بعد جفتمون پقی زدیم زیر خنده...انقده این زن عموی من باحالهههههههههههههههههههههههههه که خدا میدونه...من بهش میگم خاله البته بیچاره همش ۸ سال از من بزرگتره ها...اما چون وقتی ازدواج کرد با عموم من کوچولو بودم بهش میگم خاله...حالا هم مونده سرم دیگه چیزه دیگه ای نمیتونم بگم!!

دیگه جونم براتون بگه که...آهان!!..پریشب می خواستم برم بخوابم...قبل خواب یه ذره با این نازنین تو اتاق تو سر و کله هم زدیم و هی خندیدیم...بعد من رفتم مسواک بزنمبرگشتم دیدم یکی خوابیده رو تختم پتو رو هم کشیده سرش!!!...کار کس دیگه ای غیر نازنینم نمیتونست باشه چون مامانم رفته بود خوابیده بود ، بابامم داشت فیلم میدید، فقط میموند نازنین...

منم محکم پتو رو از روش کشیدم دیدم رو تختم به جای نازنین یه اردک و یه کوسن و یه چادره که همشونو عین یه آدم که خوابیده گذاشته بود رو تخت من...خود ذلیل مرده شم رفته بود پشت کیف گیتار قایم شده بود...

جاتون خالی انقد خندیدیمممممممممم که خدا میدونه...

دیگه اینکه بنده تو خونه در حال کف کردنم...تصمیم دارم فردا برم خودمو بنده یه کلاسی ، چیزی بکنم بلکه یه ذره از کف خارج شم...

دیگه بگم که...دوستم یه خالی واسه مامانه بیچارش بسته و به هوای اینکه دانشگاه می خواد ما رو  ببره جمکران!!!پا شده شب رفته....استغفرالله...

خدایا خودت یه عقلی به این جوونا بده...الهی آمین..

هر چی بهش گفتم نرو یه وقت ...(ببخشین اینجاهاش سانسوره، خودتون با قوه تخیلتون تو نقطه ها کلمه ی مناسب بزارین )...گفت نه بابا هیچی نمیشه....

خدا کنه هیچی نشه واقعا..

بعد من به غزاله میگفتم تو خونه حوصلم سر رفته...بهم میگفت  تو حقته!!!...تقصیر خودته اصلا از خونه نمیای بیرون ...خودتو علاف خونه کردی که چی؟!!منم فردا میرم یه جایی ثبت نام میکنم که از خجالتش درآم!!!

خوب خیلی حرف زدم...سرتون درد گرفت...شرمنده ام دیگه...