نیلوفرمرداب

گل نیلوفر در مرداب می روید تا همه بدانند که در سختی ها باید زیباترین ها را بیافرینند...

نیلوفرمرداب

گل نیلوفر در مرداب می روید تا همه بدانند که در سختی ها باید زیباترین ها را بیافرینند...

مسابقه!!!!!/ شهر طلایی!!!!!!!!

 وقتی تو خیابون راه میری ویه بچه بهت التماس میکنه ازش آدامس بگیری یا فال بخری چه حالی بهت دست میده؟؟؟... وقتی میبینی جلوی در رستورانا بچه هایی وایسادن که با حسرت غذا خوردن مردمو توی رستوران میبینن دلت نمیگیره؟؟؟

کاش توی این شهر طلایی انقدر فقیر نداشتیم...کاش بعضی آدما به خاطر مریضی و خرج دوا و درمون نداشتن نمیمردن...گرچه...مرگ از این زندگی بهتره!!!...

میدود در پیکرم خوابی پریشان

خواب میبینم که در آنسوی دریا در جهانی دور

از در و دیوار یک شهر طلایی

میچکد باران نور رنگ رنگ از هر چراغی

هر هوسجو از زنی خودکامه میگیرد سراغی

میخزد در هر سرا بر هر پرند سینه یی لبهای داغی

کوچه ها از نکهت سکر آور بس عطر، مالامال

قصرها از بانگ موسیقی گرانبارست

و بلورین جامها از باده ی گلرنگ سرشارست

آبشار نور میریزد به بازوهای مهتابی

و به برف شانه های یاس رنگ <پرنیان پیوند>

موج شه.وت میدود در مویرگهای جوان و پیر

بانگ نوشانوش میپیچد بزیر سقف هر تالار

میشکوفد غنچه ی هر بوسه ای در پرتو لبخند

***

در پس هر <بار>

کامجویان در کنار کامبخشان سپید اندام

مست و پیروزند

باده نوشان در حریم گرم آغوشان شیرین کار

شه.وت افروزند

***

در همین شهر طلایی

کوچه های تنگ و تاریک و مه آلودیست

کوخ ها و کلبه ها و کومه های ناله اندودیست

کز درونش بوی فقر و مرگ میخیزد

وز هوایش بر سر هر رهگذر باران اشک تلخ میریزد

در پس هر کوچه یی بیغوله یی تنگ است و دهشت بار

در همین بیغوله ها بس دخمه ها چون غار

در دل هر غار، میلولند و مینالند

پاکجانانی همه انسان و بی آزار

روزشان بس کور

شامشان بس تار

***

در دل این کلبه ها و کومه های سرد

<بانگ موسیقی> صدای گریه ی زنهای غمگین است

<جام می> دلهای مردان تهیدست است

چک چک باران که میریزد بر این ویرانه ها از سقف

شیرخواره کودکان را، لای لای سرد و سنگین است

***

در چنین بیغوله های تار

کودکان گرسنه با چهره های زرد در خوابند

دختران بی پدر با کاروان درد همراهند

عطر مستی بخششان گر در رسد از راه

عطر نیرو بخش چندین گرده ی نان است

نغمه یی کز نایشان خیزد

ناله های آشکار از درد پنهان است

***

بوسه هاشان بوسه یی بر گونه های سرد

خنده هاشان خنده یی بر کاروان درد

کودکانی شب نیاسوده

دخترانی غصه فرسوده

مادرانی محنت آلوده

شوهرانی روز تا شب در پی یک لقمه نان بس راه پیموده

شب نشینان غم و اندوه سرشارند

وز غم بی خان و مانی ها گرانبارند

نه چراغ نور بخشی

تا که یک شب هم در هاله ی اندوه بنشینند

نه شعاع آرزویی

تا ره فردای خود را پیش پا بینند

***

اشکریزان میزنم فریاد :

های...ای شهر طلایی...با تو ام ای پیر سنگین خواب!

ای که می چرخی به گرد خود چنان گرداب!

ناله ی زورق نشینان به دریا مانده را بشنو

بی سرانجامان طوفان دیده را دریاب...

              

سلاممممممم...

مانی یه مسابقه یا همون بازی وبلاگیه جدیدی راه انداخته که از منم دعوت کرده توش شرکت کنم...باید بنویسیم چه روزی شروع به وبلاگ نویسی کردیم، وقتی مینوشتیم چه احساسی داشتیم و چرا تصمیم گرفتیم که بنویسیم...

خب من اصلا نمیدونستم وبلاگ چیه!!...تمام کاری که تو اینترنت میکردم گشت و گذار تو گوگل راجع به بعضی موضوعها بود...یه مدتیم توی چت روما میرفتم که بعدا گذاشتمش کنار...فک میکنم پارسال تابستون بود که یه مهمونی دعوت شده بودیم...یکی از فامیلامون که نسبت دوری با ما داره اما به خاطر اینکه خیلی همدیگرو دوست داریم با هم خیلی صمیمی هستیم هم دعوت بود...محدثه بهم گفت که من یه وبلاگ ساختم اینم آدرسشه...منم عین این ابله ها یه لبخند زدم و داشتم فک میکردم وبلاگ چیه آیا؟؟؟

خلاصه ما اومدیم خونه و آدرسی رو که گفته بود و زدیم و دیدیم یه صفحه ای وا شد...جل الخالق...اینا چیه دیگه؟

خلاصه نشستم شروع کردم به خوندن...از اونجا هم رفتم به بلاگای دیگه ای که توی پیوندها بود...البته هم وبلاگ محدثه و هم وبلاگای دیگه بیشتر شعر و متن بود و من که اصلا استعداد تو شعر و متن ندارم اون موقع تصمیم نگرفتم که وبلاگ بنویسم...دیگه شده بودم یه پا وبلاگ خون حرفه ای که یه بار اسم یه وبلاگ به چشمم خورد که نوشته بود (من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم)...وقتی شروع کردم به خوندن نوشته های صمیم انقد خندیدم که دل درد گرفته بودم...رفتم آرشیوشو خوندم و ...بعدم با وبلاگ نیما آشنا شدم...دیگه وقتی نوشته های نیما رو میخوندم بلند بلند میخندیدم...بعدم وبلاگ گیلاسی...

وبلاگای روز نوشت خیلی بیشتر منو جذب کرد...با خوندن اون سه تا وبلاگ تصمیم گرفتم منم بنویسم...زنگ زدم به محدثه و ازش پرسیدم که چجوری میتونم یه وبلاگ داشته باشم...اون بهم گفت و منم ساختم...روز اول نمیدونستم چی بنویسم و حتی یه کم میترسیدم ...حالا از چی نمیدونم؟؟...

یادمه روز دوشنبه ،دوم بهمن ۸۵ بود که اولین پستمو نوشتم...یه معرفیه مختصر...

با خوشامد گویی چند تا از دوستان ترسم ریخت و دیگه منم شروع کردم خاطره نویسی و روزنوشت نویسی...بهترین قسمت وبلاگ نویسی این بود که دوستای خیلی خوبی پیدا کردم...کسایی که نیلوفر واقعیه بدون سانسورو شناختن...و خودمم تازه تو این نوشته ها دارم خودمو پیدا میکنم...همه تشویشا و ناراحتیامو به جای اینکه بریزم تو خودم یه جا مینویسم و با خوندنشون آروم میشم...چون اهل نوشتن دفتر خاطرات نبودم و نیستم وبلاگ برام بهترین جا برای نوشتن همه ی خوشیها و غمامه...ودلداری و راهنمایی دوستانی که بدون در نظر گرفتن اختلاف سنی که با هم داریم با هم دوستیم...

من از اول حتی نمیدونستم وبلاگ یعنی چی ولی الان که مینویسم دلم می خواد تا موقعی که میتونم بنویسم و دوستای خوبی رو که اینجا پیدا کردم و برای خودم نگه دارم....

منم باید از چند نفر دیگه دعوت کنم که بازیو ادامه بدن...من شراره و نگارین و امین و آقا موشه دعوت میکنم که بازیو ادامه بدن...

مانی عزیز ممنون که یه بار دیگه با این بازی بهم یادآوری کردی که چقدر اینجا برام عزیزه...

زرزرو!!!!!!!!!!

چقد زرزر میکنی بچه!!..بسه دیگه سرم رفت...

به تو چه!!...دلم می خواد زرزر کنم...تازه من که بی صدا گریه میکنم چطوری سر تو رفت؟؟!!...

برای اینکه سر من بره نیازی به بلند یا آروم گریه کردن تو نیست!...اصن بگو ببینم تو چرا انقد زرزر میکنی؟؟..

من؟...نمیدونم!...میدونی چیه؟؟گاهی اوقات فک میکنم دیوونه ام...

مث اسکیزوفرنیا؟؟؟...

نه بابا...دیگه نگفتم مخم تعطیله که!!...انگار بعضی وقتا تعادل ندارم...مث گربه ای که یه طرف سیبیلشو کنده باشن!!...

یعنی چطوریی؟؟..

یه وقتایی خیلی خوب و شاد...یه وقتایی خیلی بداخلاق و زرزرو...

خوب همه اینطوری میشن...

نه!!...یه وقتایی تو اوج شادی گریه م میگیره...یه روزایی خوبه خوبم و یه دفه حالم گرفته میشه و به قول تو زرزر میکنم!!

من فک کنم تو دیوونه ای!!...

هوی...خودت دیوونه ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــا!!...اصن ببینم تو کی هستی که با من اینجوری حرف میزنی؟؟تو کجایی اصن؟؟...

من توی توام!!..اصن من خودتم!!..

تو توی منی؟؟!!..یعنی چی؟؟...بی تربیت!!!...

خاک بر سرت با این ذهن منحرفت!!...منظورم اینه که من درون توام!!...من زاده ی احساساته توام!!...

احساسات من؟؟؟...چجوری آیا؟؟...

احساسات خوب و بدت...غم و شادی...عشق و نفرت...من اونا رو اداره میکنم!!...

جل الخالق!!!!...

ولی تو تازگیا خیلی زرزرو شدی!...چته؟؟چرا انقد گریه میکنی؟؟...البته من میدونما ولی خوب، این گریه هات اعصابمو خرد میکنه!!!...

ای بابا!!!...چه گیری کردیما!!...دیگه گریه هم بخوام بکنم باید اجازه بگیرم؟؟؟...حداقل دلم خوش بود که با گریه یه ذره خالی میشم...این غصه ها رو با اشکام میشورمش...حالا تو میگی سردرد میگیرم؟؟!!...اصن میدونی چیه؟؟خر ما از کره گی دم نداشت!!...

ساکت شو ببینم...تو اصن مشکل داریا!!...عین بچه آدم بشین با هم حرف بزنیم...

باشه...بفرمایین...

بگو ببینم...تو این روزا چته؟؟چرا هی گریه میکنی و دو دقیقه بعد نیشت تا بنا گوشت وا میشه؟؟!!..اصن من فک میکنم تو هنوز بزرگ نشدی!!...عین کوچولوها یه دقه شادی و یه دقه غمگین!!...

من...من...خودمم نمیدونم!!...این روزا خیلی احساس پوچی میکنم...بعضیا میگن به خاطر سنه!!...شاید راست بگن!!...این روزا خیلی درگیریه ذهنی دارم...اخلاقم سریع عوض میشه...یه بار انقد خوب و خوش اخلاقم که همه فک میکنن چیزی خورده تو سرم...یه بار انقد بد اخلاقم که با ۱۰ من عسلم نمیشه خوردم!!!...

میدونم!!!...صدای هرهر یا زرزرت همش میاد...تازه دلتم که تازگیا تند تند میتپه!!!...عاشق شدی کلک؟؟!!...

عاشق؟؟!!...هاهاها...فک میکردم اینطوریه!!...ولی سراغ عشق ممنوع رفتم!!...حالا پاک میشه از ذهنم...ولی زمان میبره!!...بدبختی اینه که اراده ام تو دوست نداشتن ضعیفه!!...

اراده نمی خواد که الاغ!!!...یه ذره فک کن...اونوخ همه چی حله!!!...

اولا که تو چقد بی ادبی!!!...الاغ خودتیــــــــــــــــــــــــــــــــا!!!...بعدشم باشه...سعی میکنم...

آباریکلا دختر خوب!!...ببین...الان داشتی زرزر میکردی،یه کم که حرف زدیم آروم شدی...برای گفتن مشکلاتت و درددلات همیشه رو من حساب کن!!!...

آخرم نگفتی تو کی هستیــــــــــــــــــــا!!...

من خودتم عزیزم!!...من در تو متولد شدم...با تو بزرگ شدم...تا الان چند بار خواستم باهات حرف بزنم اما تو اعتنا نکردی...

آخــــــــــــــــــــــــــــــــــــی!!!...الهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــی!!!...حالا ناراحت نشی از دستما...

نه...ناراحت نمیشم...همه آدما گاهی اوقات احتیاج دارن که با خودشون خلوت کنن...درددل کنن و مشکلاتشونو تو خودشون حل کنن...تو هم سعی کن از این به بعد این کارو بکنی!!...من همیشه آماده ام برای شنیدن مشکلاتت و کمک به حلشون و دلداری دادنت...

مرسی خودمه عزیزم!!...نه...منه عزیزم!!...ببین اصن من بهت میگم دوست درون!!!باشه؟؟...

باشه...

مرسی دوست درونم...مرسی از دلداریا و راهنماییات...

 

                                این دوست درونمه!!! یه کم هپلیه فقط!!!

 

شماها که احیانا فک نمیکنین من دیوونه ام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

                           

در پی موجی از نگرانی که ملت رو فرا گرفته بود به خاطر رفتن فاطمه...اینجانب هم اکنون با نامبرده صحبت کردم...حالش خوبه فقط یه مدت نمیتونه بیاد نت به خاطر چند تا کار عقب افتاده که باید انجامشون بده و هیچ جای نگرانی نیست چون این خانم نتو ترک نمیکنه...عمرا...حالشم خوبه سر و مر و گنده!!!!!!!

بازی!!!!

به دعوت امین عزیز و نیاز جون به بازی وبلاگی افراد تاثیر گذار تو شخصیت ها دعوت شدم...

خب اولین کسانی که شروع به شکل دادن شخصیت من کردن پدر و مادرم بودن...و من همیشه سعی کردم از این دو الگو که اولین الگوهای رفتاری من بر اساس تربیت اونا شکل گرفته، بهترین صفاتشونو استخراج کنم...به هر صورت همه کامل نیستن نه من و نه هیچ کس دیگه ولی سعی کردم که رفتارهایی رو که تو وجود پدر و مادرم دیدم و اونا رو دوست دارم رو انجام بدم...

دومین کسی که روی بهتره بگم روحم تاثیر گذاشت عموم(خدا بیامرزدش) بود...به جرات میتونم بگم از اون یاد گرفتم که چطوری بی محابا و با تمام وجود دوست بدارم و عشق بورزم...

سومین کسانی که روی من تاثیر گذاشتن اما تاثیر گذاشتنشون به این صورت نبوده که باب میل باشه و باعث شده از بعضی صفات انزجار و بهتره بگم تنفر پیدا کنم، پدر و مادره پدرم بودن...این دو انسان نمیگم که چطورین اما میگم که باعث شدن از دروغ گفتن و دو به هم زنی به شدت کناره گیری کنم...فکر کنم باید ازشون تشکر کنم که نتیجه این صفاتو توی رفتاری که بقیه باهاشون داشتن ، نشونم دادن!!!

و اما شخصیت های تاثیر گذار دیگه...دقیقا نیاز هم اینو نام برده و من واقعا میفهمم که چی میگه...منم تازه چند ماهه که وبلاگ نویس شدم و تمام آدمایی رو که اینجا شناختم که اگه بخوام یه اسم واحد روشون بزارم میگم که بهترین دوستام رو اینجا پیدا کردم...دوستایی که از هر کدومشون یه چیزی یاد گرفتم و با وجود اختلاف سن و سال برام بهترین راهنما بودن و تغییری که در من به وجود آوردن این بود که باعث شدند صبورتر از گذشته باشم....

خب حالا منم باید بقیه رو دعوت کنم...من از فاطمه جون  و بنفشه خانمی و مانی دعوت میکنم بازی رو ادامه بدن...

                      

با کمال شرمندگی من خود شیفتگیه خونم زده بالا...

باور ندارین؟؟؟...یه نگاه به آهنگ وبلاگ بندازین...