-
بیا ، اِی آقای جنتلمن!!!
یکشنبه 15 مهرماه سال 1386 13:30
¤ خدا می دونه من بچه کوچولو دوست دارم ، هی بچه می ندازه در آغوش من!! رومینا که فعلا اومده منو سرگرم کنه تا بچه های بعدی بیان!!...بچه ی عموم آبان به دنیا میاد و پریروز هم کشف کردم که دختر عموم حامله ست!! ...به ما هیچ ربطی نداره که جمعیت ایران زیاده...برین به اونا که ۵-۶ تا بچه دارن بگین!! (هر کی ندونه خیال میکنه دارم...
-
هه هه هه!!
سهشنبه 10 مهرماه سال 1386 14:50
آخ آخ...درد میکنه...انگار دارن توش رخت می شورن...آخی عزیز دلم ، چی شده گلکم؟...به جهنم...به درک که درد میکنه..مگه ماشین رختشوییه؟...الهی بمیرم برات ، ببرمت دکتر؟...یه راه حل دیگه هم هستا...اگه خیلی درد میکنه برو بخواب رو به قبله!! هه هه هه... نبینم عشقم ناراحت باشه ها...حالا ناراحتم باشی زیاد مهم نیست...به درک...اصن...
-
سلام خانوم کوچولو!!
پنجشنبه 5 مهرماه سال 1386 15:23
سلام کوچولوی ناز ، سلام خانوم شیرین و دوست داشتنی... بالاخره اومدی؟...می دونی چقدر برای اومدنت صبر کردم؟..آخه تو مال کسی هستی که مثل یه خواهر می مونه برام!... وقتی برای اولین بار دیدمت می دونی چی نظرمو جلب کرد و چی دیدم؟؟...یه نگاه معصوم پاک تو یه جفت چشم تقریبا باز!!...معصوم ترین و پاک ترین نگاهی که به عمرم دیده...
-
جهان بدبخت!!
یکشنبه 1 مهرماه سال 1386 14:58
تقدیم به امین به خاطر احتیاجات ذهنش !!! همیشه دنبال بهانه بوده ام که بی پروا ببینمش...حتی از دور!! تا از دور نزدیک شود و نگاهم کند و من خیس و تبدار نگاهش بمانم... حتما صدایم کرده بود که از خواب پریدم!! اینجا روی سایه او عکس پرواز می کشم...بزرگتر که شدم خواهم پرید! نه؟... پشت کاغذ ریز می نویسم که برای دیدنش بهانه نمی...
-
یه دوستی خاص!!
چهارشنبه 28 شهریورماه سال 1386 11:25
بگو برایم یک ماهی قرمز می خری با یک تنگ بلور بزرگ... بگو که گاهی چیزی می نویسی...گاهی زیر آواز می زنی...گاهی بی هوا می خندی...گاهی اشک می ریزی... از خودت بگو...بگو چه ماهی به دنیا آمدی...بگو می توانی برایم شعر بخوانی از شاملو یا فروغ یا حتی اگر من بخواهم از سهراب... بگو دوست داری با هم یک قهوه بخوریم!! دوست دارم با...
-
پیشی (گربه سابق!!)
یکشنبه 25 شهریورماه سال 1386 11:42
به نظرتون پیشی چجوریه؟ به نظر من یه موجود پررو و دریده ست!!...انقد این گربه ها پررو شدن که زل می زنن تو چشات و هر چی هم کیش و پیشت و از این چیزا بگی از جاشون تکون نمی خورن... این موجود در صورتی ملوسه که خونگی باشه!...همچین هی بپره تو بغل صاحبش ، واسش ۴ تا عشوه بیاد ، هی ناز و نوزش کنن ، وقتی هم که راه میره همچین با...
-
یه بچه کوچولو!!!
سهشنبه 20 شهریورماه سال 1386 15:49
عروسک قشنگ من قرمز پوشیده ، تو رختخواب مخمل آبی خوابیده یه روز مامان رفته بازار اونو خریده ، قشنگ تر از عروسکم هیچ کس ندیده کاش می شد دوباره بر می گشتم به دنیای کودکی...باز می شدم همون دختر بچه ی تپل و بامزه و خوش تیپ که همیشه رنگ لباساش و جوراباش و گل سراش با هم ست بود... عروسک من چشماتو وا کن ، وقتی که شب شد اون وقت...
-
دلم براتون تنگ شده بود!!!
پنجشنبه 15 شهریورماه سال 1386 15:19
سلامممممممممممم ما رو نمیبینین خوشین؟...خب الحمدلله... عرضم به حضور انورتون که بی اینترنتی بسی سخت میباشد...مخصوصا اینکه مهتاد هم باشی... خب بزارین اول از مهندس بازیای خودم براتون تعریف کنم...آقا ما دیدیم این مودمه از خودش صداهای ناهنجار درمیاره گفتیم بزار یه حالی بهش بدیم بلکه شفا پیدا کرد...به منظور حال دادن به مودم...
-
این منم !!!
سهشنبه 13 شهریورماه سال 1386 16:17
سلام سلامممممممممممممممممممممم خوبین شما؟...به خدا شرمنده ام...اگه بدونین این هارده با من چیکار کرد؟ ...انقد این کیسو خرکش کردم بردم این ور اون ور که جونم در اومد...الانم سرعت اینترنت خیلی خیلی پایینه...انگار حالا مودمم اشکال پیدا کرده...اومدم بگم که همچنان زنده ام...میام بهتون سر میزنم... دوستون دارم هوار...
-
تولللللللللللللللللللد.......
یکشنبه 11 شهریورماه سال 1386 18:19
تولد...تولد...تولدش مباررررررررک.... سلاااام سلاااام به همه ی دوستان عزیز و مهربون: اگه گفتین امروز چه روزیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حدس بزنید!!!!! امروز ...روز.....روز .. تولد... نیلوفر عزیز منهههههههههههه!!!!!! هورااااااااااااااااااااا حالا همه دستا بالا.... یک....دو....سه..... اهان....حالا بیا وسط..... تولد...تولد....تولدت...
-
تکذییییییییییب
چهارشنبه 31 مردادماه سال 1386 14:01
سلام سلااااام احواله شما خوبین بچه هاااااااااااا وااااااااای نمیدونین چقد دلم واستون تنگ شده بود اصلا من یه روز شماخا رو نبینما انگاری دو روزه ندیدمتون نه انگار سه روزه شایدم چهار روزه واااااااای خدا خفتون نکنه چقد کامنت گذاشتین اینجا خوب هنگ میکنه طفلی بوس بووووووس غرض از مزاحمت این بیده که بنده اعلام بفرمایم که این...
-
کامیه بدبخت...
سهشنبه 16 مردادماه سال 1386 18:37
سلام سلام: من شهرزاد دختر دایی نیلوفر هستم ؛خدمت شما دوستان عزیز برسونم که نیلوفر جان طبق مهندسیهایی که کرده بلا های مختلفی سر این کامی بدبخت اورده که دلم برای این کامیش میسوزه که گیر این ابجی ما افتاده؛کامی نیلو منفجر شده و در حال حاضر نمیتونه پاسخ نظرات و مهربونی های شما عزیزان را بده. انشالا در چند روز اینده خدمت...
-
نکن آقا جان...نکن!!
سهشنبه 2 مردادماه سال 1386 12:40
آقا من موندم...چرا بعضیا تو گفتن احساسشون به هم دروغ میگن؟... طرف اصلا دوست نداره هاااااا...اما هی ادای آدمای عاشق پیشه رو درمیاره...هی دروغ ، هی دروغ...بسه دیگه...چی رو می خوای ثابت کنی با اینهمه دروغ گفتنت؟؟!!...چرا یکیو دلبسته میکنی و به دروغ هزار تا حرف قشنگ زیر گوشش می خونی و بعد از اینکه بهت اعتماد کرد، ولش می...
-
شنگول!!!!
چهارشنبه 27 تیرماه سال 1386 14:41
سلامون علیکم... عرضم به حضورتون که شخص شخیص شاخص متشخص بنده، دیروز صبح به محض اینکه چشمان زیبایه آلبالو گیلاسیمونو به روی این دنیای مسخره گشودیم ملاحظه فرمودیم که کمی تا قسمتی شنگول تشریف داریم... حالا این شنگول منگولی از کجا در وجود ما پدیدار گشته بود الله و اعلم... بعد به محض بیدار شدن در حالیکه هنوز چشمانمون کمی از...
-
خدایا...
شنبه 23 تیرماه سال 1386 17:15
خدایا منم...منو میشناسی؟...منم یکی از بنده هات... خدایا میدونی چقدر ازت خواستم...مگه تو نیستی که میگی همه چیزو از من بخواین؟...چقدر گفتم...چقدر خواستم...پس کو؟...چرا درستش نمیکنی؟... نمیتونم دیگه تو چشاش اشک ببینم...نمیتونم دیگه اعصاب خوردیشو ببینم...مگه چقدر ظرفیت داره؟...مگه چقدر ظرفیت داریم؟... از آدمای بی ملاحظه...
-
مرداب!!!
پنجشنبه 21 تیرماه سال 1386 13:43
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، توی یک جنگل دور سرد و تاریک مثل گور...ریشه ی درختای کهنسال بلند، که همه چتر به دست، راه به خورشید نمیدادن که به جنگل بتابه...راه به مهتاب نمیدادن که روی سینه نرم علفا سر بسابه...مردابی سرد و سیاه، خفته بود... مرداب از قدیم ندیم اونجا بود، اما با اون دل لبریز از خشم، همیشه تنها...
-
کامیه خراب و تولد !!!!
دوشنبه 18 تیرماه سال 1386 16:19
سلاممممممممم ای تف تو این کامپیوترای در پیتی بیاد ...اگه بدونین این کامیه نیم وجبی چه اعصابی از من خورد کرد... بابا این بدبخت هیچیش نبودا..خودم بردم دادمش دست جلاد سی دی رامه این کامیه بدبخت یه مدتی هست به لقاءالله پیوسته...بعد ما رفتیم از پسر عموی گرام دی وی دی رامشو گرفتیم که یه چند تا سی دی بریزیم تو این...
-
مادر!!
چهارشنبه 13 تیرماه سال 1386 13:54
کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید : می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید...اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام...او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد... اما کودک هنوز...
-
غم بسه!!!
جمعه 8 تیرماه سال 1386 14:13
سلامممممم اومدم خاطره نویسی کنم برم !!!...دیدم اگه بازم برم تو مود غم این مرجان واسم حرف در میاره بعد بی خیال غم و اندوه شدم فعلا... آقا ما سه شنبه رفتیم خونه مادربزرگم آخه دختر عمم سفره داشت...اسمشم مژگانه...یه خواهرم داره که از خودش بزرگتره اسمشم ندا ست که خیلی بامزه ست داشتم میگفتم ما رفتیم اونجا سفره..بعد موقع دعا...
-
جزیره!!
سهشنبه 5 تیرماه سال 1386 10:02
آسمون گرفته ست...هوا یه جوری سنگینه...احساس میکنم نمی تونم نفس بکشم...دستم رو میزارم رو گلوم...قلنبه شده...الان پشت پنجره ایستادم...داره ارون میاد...کوچه خیس شده...میبینی؟؟!! چقدر دلم می خواد رعد و برق بشه...بهت گفتم چقدر رعد و برق رو دوست دارم؟؟...بعضی روزا اینجوری میشم...نمی تونم نفس بکشم...انگار یه هلو رو درسته...
-
پست قر و قاطی!!!
شنبه 2 تیرماه سال 1386 16:03
با مامان و نازنین از مدرسه حرف میزدیم...روزی که نازنین تازه رفته بود مدرسه تا یه هفته گریه میکرد!!!...ولی من از روز اول مدرسه اصلا نه گریه کردم نه غریبی!...دلیلشم این بود که من هم مهد رفته بودم هم پیش دبستانی ولی نازنین هیچ کدومو نرفته بود...آخه از ور دل مامانم جم نمیخورد!!... مامان میگفت دو سه سالت که بود همه خیلی...
-
ویروس هاری!!
چهارشنبه 30 خردادماه سال 1386 12:46
سلامون علیکم و رحمت الله و برکاة خوبین ایشالله؟...منم خوبم قربان شما... عرضم به حضورتون که یکشنبه من به صورت مستقیم و رسمی خودمو دعوت کردم، ببخشید از طرف غزاله دعوت شدم خونشون...تا بعد از ظهر گفتیم و خندیدم...بعدم دیگه حوصلمون سر رفته بود bf غزاله زنگ زد بهش بعد غزال برداشت هنسویری؟؟؟(درست نوشتم آیا؟) رو برداشت زد تو...
-
دلم می خواد!!
پنجشنبه 24 خردادماه سال 1386 14:04
هوا خیلی گرمه...خورشید تو تابیدن داره سنگ تموم میزاره...من آفتابو دوست ندارم...یعنی ازش متنفرم...آخه تو آفتاب سردرد میگیرم...دوست دارم آسمون همیشه ابری باشه...همه میگن آسمون که ابری باشه،دل آدم میگیره...اما من اینطوری فکر نمیکنم...به نظرم وقتی هوا ابریه آدم احساس میکنه زندگی جریان داره...وقتی باد میوزه تو شاخه های...
-
کی مقصره؟؟؟؟؟؟!!!!!!
سهشنبه 22 خردادماه سال 1386 17:50
سلاممممم... امروز می خوام براتون یه داستان بگم... البته داستان نیستا خیلیم واقعیه...فقط می خوام نظرتونو و اینکه کی توی این ماجرا مقصره رو بدون رودربایستیی بهم بگین... یه پیرمردی بود که ۶۹ سالش بود...زنش یه سال و نیم بود که مرده بود... پیرمرد این یه سال و نیمو تنها بود...اما برای یه مردی که سن و سالی ازش گذشته و توی...
-
مسابقه!!!!!/ شهر طلایی!!!!!!!!
شنبه 19 خردادماه سال 1386 10:02
وقتی تو خیابون راه میری ویه بچه بهت التماس میکنه ازش آدامس بگیری یا فال بخری چه حالی بهت دست میده؟؟؟... وقتی میبینی جلوی در رستورانا بچه هایی وایسادن که با حسرت غذا خوردن مردمو توی رستوران میبینن دلت نمیگیره؟؟؟ کاش توی این شهر طلایی انقدر فقیر نداشتیم...کاش بعضی آدما به خاطر مریضی و خرج دوا و درمون نداشتن...
-
زرزرو!!!!!!!!!!
چهارشنبه 16 خردادماه سال 1386 20:33
چقد زرزر میکنی بچه!!..بسه دیگه سرم رفت... به تو چه!!...دلم می خواد زرزر کنم...تازه من که بی صدا گریه میکنم چطوری سر تو رفت؟؟!!... برای اینکه سر من بره نیازی به بلند یا آروم گریه کردن تو نیست!...اصن بگو ببینم تو چرا انقد زرزر میکنی؟؟.. من؟...نمیدونم!...میدونی چیه؟؟گاهی اوقات فک میکنم دیوونه ام... مث اسکیزوفرنیا؟؟؟......
-
بازی!!!!
پنجشنبه 10 خردادماه سال 1386 11:45
به دعوت امین عزیز و نیاز جون به بازی وبلاگی افراد تاثیر گذار تو شخصیت ها دعوت شدم... خب اولین کسانی که شروع به شکل دادن شخصیت من کردن پدر و مادرم بودن...و من همیشه سعی کردم از این دو الگو که اولین الگوهای رفتاری من بر اساس تربیت اونا شکل گرفته، بهترین صفاتشونو استخراج کنم...به هر صورت همه کامل نیستن نه من و نه هیچ کس...
-
نیمه شب!
دوشنبه 7 خردادماه سال 1386 13:01
با صدای گریه ی خودم از خواب میپرم...صورتم خیس اشک شده...هنوز دارم هق هق میکنم...یاد خوابی که دیدم میوفتم...سرمو فرو میکنم تو بالشم و زار میزنم...بالشم خیس شده...اشکام که تموم شدن بلند میشم...آروم از تخت میام پایین...نگاش میکنم...آروم و راحت خوابیده...خدایا اگه باربیه خونه ما نباشه من میمیرم...ساعت ۵/۲ نیمه شبه...صورتم...
-
تصور! / Bf!
جمعه 4 خردادماه سال 1386 22:10
سلاممممممممم این نیاز یه بازی اختراع کرده بود در روزگاران قدیم...آن زمانی که من به سیب زمینی میگفتم دیب دمینی... ...حالا باز دوباره ورداشته این بازیرو راه اندازی کرده...منم خواستم شرکت کنم که بچم یه وقت ناراحت نشه دلش بشکنه گفته باشم هر کی ناراحت بشه خیلی لوسه هااااااا...این فقط یه شوخیه حالا ببینین من چجوری تصورتون...
-
آپ بیخودی!!!!
سهشنبه 1 خردادماه سال 1386 12:54
سلامممممممم باران متلک است که بر سر من میبارد...قراره وبلاگمو بفروشم شاذه...آخه بابا موضوع آپ ندارم خب چی کار کنم؟؟!! خب اول بگم براتون که دو شب پیش من به تنهایی رفتم مهمونی... چون نازنین امتحان داشت مامان اینا موندن خونه منم رفتم خونه باباجونم اینا...داییامم اومده بودن ملیحه اینا هم بودن...این ملیحه ی ما شده عین...